قلم

سیاسی/اجتماعی/فرهنگی

قلم

سیاسی/اجتماعی/فرهنگی

متن یک مناظره مکتوب درباره گروه انحرافی

بعد از انتشار مقاله های روشنگرانه برهان در نقد رئیس دفتر رئیس جمهور و اعلام آمادگی حجت الاسلام نبویان برای مناظره با مشایی ، «حجت الاسلام بهمن شریف‎‏زاده» به جای وی دعوت به مناظره را پذیرفت . مقاله حاضر اولین شماره از نظرات و حمایت‏های ایشان می‏باشد.
 
راه یافتن واژگان «جهانی شدن و جهانی سازی» به فضای فکری جوامع دینی، بسیاری از دین پژوهان را با پرسش‌های گوناگونی درباره آینده و سرنوشت دین در جهان یک‌پارچه روبه‌رو ساخت که به پیدایش پاسخ‌ها و آرای گوناگون انجامید؛ آیا در جهان مفروض، جایی برای دین و دین‌داری باقی می‌ماند؟ اگر آری، آیا دین جامعه جهانی، یک دین خواهد بود یا ادیان بسیار؟ اگر یکی باشد، آن دین کدام است؟ آیا از ادیان موجود پیشینه داراست یا دینی جدید خواهد بود؟ و اگر بسیار باشد، آیا با همین وضعیت که اکنون در آن هستیم، روبه‌رو خواهیم بود؟ یا دین غالب و برتری خواهیم داشت؟ البته این پرسش‌ها در فضای فکری حاکمیت دینی از دامنه‌ای بسیار متفاوت با جوامع سکولار برخوردار است؛ زیرا دین در این فضا، دارای اساسی‌ترین نقش در مبانی حاکمیت و قوانین اجتماعی است در حالی‌که در جوامع سکولار، دین از هیچ نقش و سهمی در قوانین برخوردار نیست تا یک‌پارچگی جهان، تأثیر قابل توجه بر آن داشته باشد. در حقیقت پرسش‌های پیش گفته به این پرسش خواهد انجامید که در مسیر حرکت به سوی جهان یک‌پارچه، جامعه دینی چگونه با جهان سکولار و ادیان و مکاتب دیگر روبه‌رو شود؟ آیا درصدد توسعه دینی باشد و به نقد دیگر افکار و دیگر ادیان بپردازد یا سکوت اختیار کند و تسلیم پیش آمدها بشود و یا ...؟ 

با پیدایش واژه مدیریت جهانی در گویش دولت‌مردان ما، شفافیت و خودنمایی پرسش‌های پیش‌گفته و امثال آن فزونی گرفت و پاسخ‌های دیگری را به همراه آورد که زمینه ساز چالش‌هایی برای اهالی اندیشه شد. برخی جهان شمولی اسلام یا هر دین دیگر را در گرو نفی قداست از قوانین و شرایع آن و تکیه بر معنویت دینی دانسته و راه را بر سکولاریزاسیون اسلام گشوده‌اند. یکی از دگراندیشان در این باره می‌گوید:
 
«به نظر می‌رسد که پیروان هر دین و مذهبی بیش از دو راه در پیش ندارند: یا این‌که بدون هیچ گونه نرمش و انعطاف‌پذیری به حرف و ظاهر جمیع احکام ارزشی‌ای که بنیان‌گذار یا بنیان‌گذاران آن دین و مذهب صادر کرده‌اند، توسل و تمسک بورزند؛ یعنی بر اهمیت سرشت و منش تاریخی دین و مذهب خودشان پا بفشرند؛ در این صورت باید از دعوی جهان ‌شمولی دین و مذهبشان دست بردارند، یا این‌که مدعی همیشگی، همه جایی و همگانی بودن دین و مذهبشان شوند؛ ولی در این صورت باید برای آن‌که این ادعایشان مسموع و مقبول خردمندان افتد، هزینه‌ای بپردازند و آن هزینه این است که برای حرف و ظاهر همه احکام ارزشی مذکور، قداست و ثبات قائل نشوند و اگر تأکیدیمی‌ورزند، فقط بر روح و باطن آن احکام باشد ... اصرار دارم که التزام به هر دو ممکن نیست.(1)
 
سکولاریزاسیون اسلام، تلاشی برای محدود ساختن اسلام و کوچک کردن آن در حد بخشی از مضامین اسلام است که به قوانین اجتماعی و مبانی حاکمیت ارتباطی نداشته و از این رو با هر شکل از حاکمیت سازگار باشد. تأکید بر معنویت و نفی قداست از قوانین و شرایع دینی را می‌توان تلاشی در راستای همین هدف دانست. طرح عناوینی هم‌چون گوهر صدف دین که امروزه محل توجه کلام جدید است نیز چه بسا تلاشی در همین جهت باشد. با تحدید دین به حوزه معنویت، دیگر دین، یک نظام جامع نظری و عملی و مجموعه کاملی از آداب و عقاید که به همه جوانب مادی، معنوی، فردی و اجتماعی زندگی انسان نظر دارد، نخواهد بود. هم‌چنین با تحدید پیش‌گفته، دیگر باورها، ضوابط اخلاقی و قوانین عملی ادیان، معیار درستی برای داوری درباره آن‌ها نخواهد بود. معنویات و تجربه‌های باطنی هم مشترک بین همه ادیان بوده و همه ادیان از آن بهره‌مندند، پس همه ادیان در یک رتبه قرار گرفته و از یک اندازه حقانیت برخوردار هستند. این همان موضوعی است که پلورالیزم دینی نامیده می‌شود. دگراندیش پیش گفته می‌گوید: «به اعتقاد من، پیروان ادیان مختلف مثل یهودیت، مسیحیت و اسلام یا هندو و بودایی، کوهنوردانی هستند که قصد تسخیر قله یک کوه را دارند ... تا (وقتی) در قلمرو فقه هستند، بیش‌ترین فاصله‌ها را با هم دارند؛ ولی وقتی وارد قلمرو اخلاقیّات دین می‌شوند، فاصله‌ها کم‌ترمی‌شود. وقتی وارد قلمرو اعتقادات می‌شوند، باز هم کم‌تر می‌شود و وقتی وارد قلمرو تجربه دینی بشوند که قله این کوه است، فاصله‌ها به صفر می‌رسد ... من شک ندارم که اگر ما با صداقت و جدیت به دین و مذهب خود ملتزم شویم و عملاً تا انتها برویم، بی‌شک به یک جا می‌رسیم.(2)
 
تنها موضع گسست مقدمات پیش‌گفته از نتیجه گرفته شده (= پلورالیزم دینی) این است که می‌توان برخی از تجارب دینی دین‌داران را نادرست و باطل دانست و بر این اساس، گزاره‌های برخی از ادیان را باطل خواند؛ ولی این اشکال هم با این ادعا که هیچ‌کس نمی‌تواند تجربه دینی دیگری را باطل بداند، نادیده گرفته شد؛ چنان‌که یکی دیگر از دگراندیشان در شرح حکایت «موسی و شبان» از مثنوی می‌گوید:
 
«در دورن تجربه دینی و باطنی، آدمی چون نمازگزاری است که درون خانه کعبه است. چنین آدمی درون قبله است؛ لذا به هر طرفی نماز بخواند، از قبله منحرف نشده است .... سر به سر چنین کسی نگذارید و با او درنپیچید. خداوند به موسی همین را عتاب کرد. گفت: بله، تجربه او منطبق بر تجربه تو نیست؛ اما این اشکالی ندارد. برای او شهد است، برای تو سمّ است؛ برای او مدح است. او به خاطر آن تجربه، ممدوح است؛ ولی تو را مذمت و ملامت می‌کنند. تو نباید خودت را با او بسنجی؛ لذا او را گرفتار نکن و شایسته ملامت ندان ... گویا لازم نیست موسایان و پیامبران با صاحبان تجربه دینی، در هر مقام و مرتبه‌ای که هستند، درپیچند.»(3)
 
او در جای دیگر می‌گوید: «نزاع موسی و شبان چه معنی دارد؟ چرا باید موسایی به شبانی بگوید، تصویر خود را از خدا تصحیح کن؟ چرا باید به او بگوید تو غلط می‌فهمی، تو کج دیدی، تو تیره دیدی؛ دیدت را روشن کن و تفسیرت را تصحیح کن؟ آیا یکی از نقش‌ها و رسالت‌های انبیا این است که تفسیرهای ما را از تجربه‌های درونی‌مان تصحیح کنند، یا باید هر کسی را به حال خود و با آن‌چه یافته است، واگذارند؟ ظاهر کلام مولانا بر این وجه اخیر دلالت دارد.»  (4)
 
سکولاریزاسیون اسلام از نخستین طرح‌هایی است که برخی دگراندیشان آن را به عنوان تصویری از اسلام در جهان یک‌پارچه عرضه داشته و ماندگاری، شمول و گسترش دین را وابسته به آن معرفی کرده‌اند در حالی که این طرح با باورهای اغلب اندیشمندان دینی سازگار نبود و ملازمت آن با پلورالیزم دینی، جایی برای گسترش اسلام باقی نمی‌گذاشت، هم‌چنین برای مدیریت جهانی فرهنگ اسلامی با تحدید اسلام به حوزه معنویت، معنای محصلی متصور نبود، پس مخالفان پلورالیزم دینی در برابر دگراندیشان موضع گرفته و با تمام توان از وجود باورها، ضوابط اخلاقی و قوانین رفتاری در حقیقت دین دفاع کردند و تفکر دگراندیشان را مخالف دین و طرحشان را سبب زوال دین دانستند. مکتب اسلام، آمیزه‌ای از باورها و سفارش‌ها، جهان‌بینی و ایدئولوژی، هست‌ها و بایدهاست. وجود احکام پنج‌گانه وجوب، حرمت، استحباب، کراهت و اباحه که همه رفتارهای فردی و اجتماعی را شامل می‌شود، گویای بخش مهم و بزرگی از دین است که در دانشی به نام فقه جمع شده است؛ هم‌چنان‌که بخش مهمی از دین نیز به حوزه خصلت‌ها و بخشی دیگر به حوزه باورهای انسان مربوط می‌شود که اخلاق و اعتقادات دینی نام دارد و به یقین بین همه آموزه‌ها و گزاره‌های دین، هماهنگی و انضباط برقرار است. بایدها و نبایدهای دین که در دانش فقه جمع‌آوری شده است، تأثیر به سزایی در پیدایش معنویت و رشد و ماندگاری آن دارد؛ هم‌چنان‌که معنویت، غایتی برای آن‌ها است و نقش علّی (علت غایی) در گرایش به آن‌ها دارد. گناه در شکل‌های گوناگونش، رفتاری حرام است که مانع از رشد معنوی انسان می‌شود و واجبات دین، سبب مهمی در آماده‌سازی زمینه روح برای سیر معنوی است؛ پس ادعای گسستگی بین بخش‌های گوناگون دین و فروکاستن دین به حوزه معنویت، نادرست است.
 
با نقد و رد سخن دگراندیشان، پرسش پیش‌گفته دوباره خودنمایی کرد که چگونه می‌توان دینی شامل (جهان شمول) در جهان یک‌پارچه داشت و جهان را به آن معتقد ساخت؟ آیا امکان این وجود دارد که با تلاش در راه ابطال باورهای دیگر ادیان به توسعه فرهنگ دینی خود پرداخت و اسلام را فراگیر ساخت؟ آیا می‌توان با اعتقاد به انحصارگرایی یا شمول گرایی دینی که نقطه مقابل پلورالیزم است به مدیریت جهانی فرهنگ اسلام دست یافت؟ آیا تصویر دگراندیشان از وجود دو راه کوچک ماندن و افول اسلام با گزینش انحصارگرایی یا گسترش اسلام با قبول پلورالیزم درست است؟ به نظر می‌رسد با بازخوانی اندیشه‌های معمار کبیر انقلاب، همان کسی که دین را به عرصه‌های اجتماعی بازگرداند و حاکمیت دین را تحقق بخشید، بتوان به پاسخ قابل تحقق و قابل قبولی دست یافت.
 
امام خمینی(ره) انسانی متعالی بود که همه قابلیت‌ها و ظرفیت‌های فطری خویش را تا مرتبه‌ای بس رفیع به فعلیت رساند و تالی تلو حضرات معصوم(علیهم‌السلام) شد. او کمال آدمی را وابسته به پرورش متناسب همه ابعاد وجودی‌اش دانسته و انسان را واجد سه بعد وجودی، یعنی دل و عقل و جسم می‌دانست. امام(ره) بر این باور بود که مربیان معصوم بشر، برای پرورش هر سه بعد وجودی او، خوراک لازم را تدارک دیده‌اند، معارف اخلاقی و عرفانی برای دل، معارف برهانی و استدلالی برای عقل و معارف عملی و فقه برای جسم انسان تدارک دیده شده است و او خود، فقیه، فیلسوف و عارف بود. پرورش متناسب و قابل توجه همه ابعاد وجودی پیش‌گفته در امام(ره)، ویژگی منحصر به فردی را برای او به‌وجود آورده بود که در رهبری و مدیریت کلان ایشان بارز و مشهود بود. او هم‌چون یک فقیه محض نبود که مخاطبان میلیونی خویش را فقط ملزم و مکلف به واجبات و محرمات سازد و با الزام و توظیف، رهبری کند. همانند یک فیلسوف محض هم نبود که فقط به تبیین و تشریح حقایق و واقعیات بپردازد و با تفسیر و تحلیل، مدیریت کند. امام(ره)، مانند یک عارف محض نیز نبود که فقط احساس و شور بیافریند و از این راه، راهنمایی کند، او همه این‌ها بود و هیچ یک به تنهایی نبود. او عقل مخاطبانش را نسبت به آن‌چه از آموزه‌های اله بیان فرمود، قانع می‌ساخت، احساس و شور در قلب آن‌ها می‌آفرید و آن‌گاه به شریعت، مکلفشان می‌کرد تا با جان و دل پذیرای اوامر و نواه دین باشند و از آن نگریزند.
 
این درسی است که امام(ره) به ما تعلیم فرمود و ما باید نیک بیاموزیم و فراموشش نکنیم که مدیریت فرهنگی، با تلفیقی صحیح از اقناع عقل، احساس قلب و الزام به عمل، توفیق خواهد یافت و بدون آن، نه فقط مثمر ثمر نبوده که بی‌رغبتی، گریز و حتی ستیز با دین را در پی خواهد آورد، پس بر ما فرض است که به پیروی از امام(ره)، راه ایجاد احساس، اقناع عقل و الزام به عمل را نیک بیاموزیم تا رغبت و اشتیاق به دین برانگیزیم و از گریز و ستیز با دین ممانعت کنیم. امام خمینی(ره) به ما آموخت که چگونه شور بیافرینیم و دل‌ها را مملو از عشق و محبت سازیم اما به راستی چگونه؟! آن‌چه امام آموخت، فقط یک ترفند و استراتژی برای جذب هوادار نبود، بلکه یک باور و اعتقاد بود. او هم‌چون داعیه‌داران قدرت نرم در جهان غرب که به اقناع و ایجاد احساس در مخاطبان شرقی بذل توجه کرده‌اند، در پی شیوه‌ای برای رسیدن به حاکمیت نبود، بلکه راه او مبتنی بر عمیق‌ترین و دقیق‌ترین مبانی معرفتی و عرفانی بود، هم از این‌رو کلامش روح داشت و احیاگر بود.
 
امام(قدس‌سره) هم‌چون قاطبه عارفان بزرگ، همه آحاد بشر را واجد گرایش‌های یکسان به کمال می‌دید و اختلافی در خواهش‌ها و گرایش‌های ایشان نمی‌دید؛ بلکه هر تفاوتی در گرایش‌ها را انکار می‌کرد. او بر این باور بود که هر انسانی با هر مرام و مسلکی و با هر خصلت و صفتی در پی کمالات بی‌کران است، از این‌رو همه را خداجو و کمال خواه می‌دید؛ چنان که خود فرمود:
 
«همه جان‌ها و دل‌ها به سوی اویند و جز او نجویند و نخواهند جست و ثناخوان اویند و ثنای دیگری نتوانند کرد. ثنای هر چیز، ثنای او است اگرچه ثناگو تا در حجاب است، گمان کند ثنای دیگری می‌گوید.»(5)
 
امام(ره)، اختلاف‌های بسیار بشر را در بینش‌های ایشان معرفی می‌کر‌د نه خواهش‌ها و گرایش‌های ایشان، هم‌چون تشنگان آب که برخی راه به آب یابند و بسیاری به خواهش آب، پا در بی‌راهه سراب می‌گذارند و این نه برای آن است که آن‌ها آب نمی‌خواهند، آن‌ها هم مثل آب یافتگان، آب می‌خواهند؛ ولی به توّهم گرفتار آمده‌اند و آب را در سراب می‌جویند: وَ الَّذینَ کَفَرُوا أَعْمالُهُمْ کَسَرابٍ بِقیعَةٍ یَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً حَتَّى إِذا جاءَهُ لَمْ یَجِدْهُ شَیْئا... نور: 39
 
پس حقیقیت حق بود معبود کل / کز پی ذوقست سیران سبل
 
لیک بعضی رو سوی دم کرده‌اند / گرچه سر اصلست سرگم کرده‌اند
 
لیک آن سر پیش این ضالان گم / می دهد داد سری از راه دم
 
آن ز سر می‌یابد آن داد این ز دم / قوم دیگر پا و سر کردند گم
(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، حکایت آن پادشاه ...)
 
از اینجا است که در مرام تربیتی امام(ره)، شیوه‌ای قابل توجه به چشم می‌خورد که برای مدیریت فرهنگ دینی در جامعه جهانی لازم و ضروری به نظر می‌رسد و آن شیوه این است که وقتی مردم را با همه تفاوت‌ها و اختلاف‌هایی که در دیدن حقیقت دارند، از گرایش‌ها و خواهش‌های یکسان برخوردار ببینیم، هر نوع مواجهه و برخورد با ایشان را برای انتقال مضامین دینی، صحیح و به جا نخواهیم دانست. یکسان بودن خواهش‌ها و گرایش‌های مردم، مواجهه خاصی را اقتضا دارد که بی‌توجه به آن، سبب بی‌ثمر شدن تلاش مدیران فرهنگی خواهد شد. در این مواجهه خاص، گرایش‌های یکسان مردم، پایه و زمینه تلاش‌ قرار گرفته و مورد تأکید مدیر و مربی قرار می‌گیرد.
 
مدیر، بدون سرکوب مخاطب برای بینش نادرستی که دارد، به خواهش او که خواهش کمال است توجه داشته و با او همراه و هم سخن می‌شود. مخاطب هم، چون خواسته‌های خودش را از زبان مربی می‌شنود و او را خواهان همان چیزی می‌بیند که خود خواهان او است، به او گرایش پیدا کرده و با او همراه می‌شود؛ هم چنان که مربی نیز به موجب بینش خاص خویش به انسان، همراه او را پذیرا است. در این همراه است که با آشکار شدن ضعف‌ها و کاستی‌های نگاه مخاطب، توهّم او از بین رفته و حقیقت را به درستی در می‌یابد. مخاطب تشنه‌ای که به سوی سراب می‌رود، می‌بیند که گوینده نیز همانند او خواهان آب است، پس با او همراه می‌شود. گوینده هم از همراه با مخاطب، استنکاف نمی‌کند؛ چرا که خواهش او و خود را یکسان می‌بیند؛ لکن در این همراه او را با ضعف و کاستی نگاهش روبه‌رو می‌سازد تا درست ببیند. این، همان حرکتی است که قرآن کریم از مواجهه حضرت خلیل‌الله(علیه‌السلام) با ستاره ‌پرستان، ماه ‌پرستان و خورشید پرستان حکایت می‌کند که ابراهیم از گرایش یکسان خویش با گمراهان سخن گفت و در بزنگاه افول، کاستی خدایان دروغین را به آن‌ها یادآور شد. این همان حقیقتی است که «ابن عربی» در فصّ هارونیّه از «فصوص‌الحکم» بر آن تأکید دارد که موسی(علیه‌السلام) شکاف بین بنی‌اسراییل و خدا دیدن گوساله را ناشی از قصور هارون در ارشاد می‌دید و قصور هارون را نیز ناشی از این‌که هارون، بنی‌اسراییل را گوساله پرست دید، پس نتوانست به درستی آن‌ها را ارشاد کند؛ زیرا دیگر وجه مشترکی بین خود و گوساله‌پرستان نمی‌دید تا بر آن تکیه کند و قوم را از گمراه برهاند. او باید بنی‌‌اسراییل را خداپرستانی می‌دید که به توهّم گرفتار شدند و گوساله سامری را خدا می‌پندارند، پس با تکیه بر وجه مشترک، بنی‌اسراییل را تا نشان دادن ضعف و کاستی گوساله همراه می‌کرد و آن‌ها را به حال خود وا نمی‌گذاشت، همان‌طور که ابراهیم خلیل، چنین کرد.
 
این همان شیوه‌ای است که عارف قیصری در شرح کلام ابن عربی بر آن تصریح کرده می‌گوید: «نه و منع پیامبران در پرستش بت‌ها و دل باختن به دنیا برای رهانیدن آدمی از تنگنای نظر به مظهری خاص و کوتاه نگرش به کمال قرین کاستی‌ها است و صد البته که نه ایشان، با معرفت به سرشت خدا جوی بشر صورت گرفت و با نه و انکار محجوبان از این حقیقت و ناآشنایان با آن، بسیار متفاوت بوده است؛ چرا که پیامبران خدا را با همه چیز می‌دیدند. (6)
 
اکنون می‌توان به شیوه مدیریت امام(ره) در القای حقایق واقف شد؛ او همه مردم جهان را خداجو و خداخواه می‌دید و بین معتقدان به سایر مکاتب و ادیان در این باره تفاوتی نمی‌دید. او مردم ایران را با هر باور و مرام و مسلکی، خداجو و خداخواه، کمال‌جو و کمال‌خواه می‌دید و بین ایشان در این باره فرقی نمی‌گذاشت. هم از این رو با تکیه بر این خواهش مشترک، همه مردم دنیا، مخاطب سخنش می‌شدند و گوش به گفتارش می‌سپردند، چرا که از کمالاتی سخن می‌گفت که تمام آحاد بشریت خواهان آن بودند و سرگشته و حیران به دنبال آن می‌گشتند. آن‌ها سراب‌های حقیقت را آزموده بودند و در پی آب روان می‌گشتند و آن گاه که امام عزیز با زبان فطرتشان با آن‌ها سخن ‌گفت، همه دریافتند و گوش سپردند و ارادت ورزیدند. اکنون ما مکلفیم راه او را پی گیریم و از او بیاموزیم و همانند او گام برداریم تا جان تشنه مردم جهان را از معارف ناب اله سیراب سازیم. به این منظور باید از خواهش‌های یکسان و گرایش‌های فطری با مردم جهان سخن بگوییم تا با ما همراه شوند و از اغوای فریب‌کارانی که با داعیه حقوق بشر بر ستمکاری‌های خویش در سراسر جهان، پرده افکنده‌اند، برهند و بر حقایق ناب دین خدا، بینا شوند. مقولاتی هم‌چون عشق به انسان‌ها، عدالت برای همه انسان‌ها، کرامت انسانی، مقولاتی است که امروز قاطبه مردم دنیا تشنه آن هستند و ما باید با طرح و تکیه بر همین خواهش‌های فطری، به عرصه جهانی گام گذاریم و نقش خویش را در ارشاد جهانی ایفا کنیم؛ پس آن گاه که ملت‌ها با ما همراه شدند، ضعف‌ها و کاستی‌های بینش ایشان، فرو ریخته و برطرف می‌شود و حقیقت اسلام بر آن‌ها آشکار خواهد شد. ما بر حقایقی که بشر به حکم فطرت، خواهان آن‌هاست و ادیان آسمانی برای تحقق آن آمده‌اند، تکیه کنیم و با همراه ساختن ملت‌ها به تدبیر و مدیریت جهانی که البته با مدیریت فرهنگی جهان آغاز می‌شود، دست یابیم. آیا ضرورتی دارد که با رویکرد سلبی با دنیا روبه‌رو شویم و از آغاز به باطل بودن همه باورها، بینش‌ها، مرام‌ها و مسلک‌ها‌ حکم کنیم؟ آیا این همان خطایی نیست که از نگاه عارفان باعث شکاف قوم موسی شد؟ آیا این همان شیوه ناصوابی نیست که به حکایت واقعی یا افسانه‌ای مثنوی، موسی به خاطر آن مورد توبیخ خداوند قرار گرفت؟ که:
 
وحی آمد سوی موسی از خدا / بنده ما را زما کردی جدا
 
تو برای وصل کردن آمدی/ نی برای فصل کردن آمدی
 
آنچه باعث توبیخ موسی شد، بازگو کردن حق به شبان نبود، بلکه کیفیت بازگو کردن آن بود. موسی با لحنی تند و سرکوب‌گرانه، شبان بی‌چاره را که با خدای خود از سر صدق و خلوص سخن می‌گفت، به کفر متهم ساخت و از نزد خود راند.
 
گفت موسی، های خیره سر شدی /  خود مسلمان ناشده کافر شدی
 
این چه ژاژ است و چه کفراست وفشار؟ /  پنبه ای اندر دهان خود فشار
 
گند کفر تو جهان را  َگنده کرد /  کفر تو دیبای دین را ژنده کرد
 
گر نبندی زین سخن تو حلق را /  آتشی آید بسوزد خلق را
 
این حرکتی است که به تربیت مخاطب نمی‌انجامد و چه بسا او را از پذیرش حقیقت دور سازد. شیوه عارفان در مواجهه با انسان‌ها، شیوه ابراهیم خلیل(علیه‌السلام) است و این غیر از آن است که برخی به خطا پلورالیزم نامیده‌اند. مسلک عارفان، پلورالیزم دینی نیست. پلورالیزم با یکسان دیدن خواهش‌ها، بر همه بینش‌ها صحه می‌گذارد و همه را درست و غیرقابل ابطال می‌داند؛ در حالی که عارفان با وجود اعتقاد راسخ به یکسان بودن خواهش‌ها، همه بینش‌ها را صحیح نمی‌دانند و معتقد به بینایی و نابینایی مردمان هستند؛ چنان‌که «عارف قیصری» می‌گوید: «سعادتمند، حقیقت را می‌بیند و آن کس که حقایق را نمی‌بیند، از آسایش عظیم و پاداش نیکو دور است، پس اهل شقاوت است و شقاوتش به نادانی و عدم معرفتش است.(7)
 
چشم بینا بهتر از سیصد عصا / چشم بشناسد گهر را از حصا
(مولوی، مثنوی، دفتر ششم)
 
ولی عارفان برای رفع غلط، شیوه سرکوب‌گری پیش نمی‌گیرند، بلکه با تکیه و تأکید بر خواهش‌های یکسان، مخاطبان را همراه ساخته و به رفع توهم و روشنگری می‌پردازند. این پلورالیزم نیست که در دنیا طرح عشق، عدالت و کرامت انسانی دراندازیم و داعیه‌دار این معانی باشیم و به جای سلب و نفی دیگران که آن را شیوه نقد منفعل می‌دانم، جانب ایجاب و اثبات مقولات انسانی را داعیه‌دار باشیم و سلب‌‌ها را در سایه اثبات‌ها نظاره‌گر باشیم که آن را شیوه نقد فعال می‌نامم. تا چه وقت و چه اندازه باید در میادینی که مدیران ستم پیشه غرب برای ما طراحی می‌کنند، بازی نقد و نقادی کنیم؟ آیا این بازی دادن و سرگرم ساختن ما نیست؟ اگرچه به ظاهر از میادین گفت‌وگو پیروزمندانه هم بیرون بیاییم، باز میدان دیگری می‌گشایند و ما را سرگرم بازی در آن می‌سازند. ما باید خود میدان‌ساز و میدان‌آفرین باشیم. ما باید حقایق فطری دین خود را بر جهان عرضه کنیم و برای پیروزی در این آشفته بازار از سلب دیگران به اثبات خویش روی آوریم تا کالای ما خریدار جهانی پیدا کند نه کالای آن‌ها که با فریب‌کاری، داعیه مردم داری و حقوق بشر دارند و این معنای گفته برخی از مدیران فرهنگی کشور است که گفته‌اند:
 
«هیچ دینی نمی‌تواند آینده را از آن خود بداند مگر آن که منطقی را ارایه دهد که در سایه آن منطق، جهانیان جایی برای ایستادن داشته باشند. انسان از هر قوم و قبیله و نژاد جایی برای ایستادن داشته باشد. هر انسانی صرف‌نظر از همه مشخصاتی که مربوط به اوست، باید یکسان دیده شود. جامعه آینده بشری متعلق به همگان است. هر مشرب فکری، هر مذهب فکری، هر مسلکی، هر منطقی، هر دینی، هر چه که در دنیا وجود دارد و دارای صبغه فکری است، آرم و نشان فکری دارد و پیام فکری دارد تنها در صورتی که بتواند جامعه جهانی را با هم ببیند و همه انسان‌ها را محترم بشمارد، این آینده از آن اوست.(8)
 
این مدیر فرهنگی می‌خواهد بگوید امروز، روزگاری نیست که بخواهیم دینی را در جهان با شیوه نفی دین‌های دیگر، توسعه دهیم. امروز باید حرف خودمان را بزنیم بدون آن که زبان ما زبان نفی دیگران باشد؛ زیرا فقط در این صورت جاذبه خواهیم داشت و در غیر این صورت، گوش بر سخن ما خواهند بست. آن‌ها که در پی توسعه باشند، شکست می‌خورند، معنای این سخن پلورالیزم دینی نیست، بلکه استراتژی مدیریت جهانی در جهت القای کارآمد فرهنگ دینی است، همان‌طورکه امروز دیگر روز کشورگشایی نیست و هیچ خاکی را نمی‌توان به خاک خود ملحق کرد، امروز روز دین‌گشایی هم نیست، بلکه باید به عنوان یک مسلمان از عشق و عدالت و دیگر مضامین فطری سخن گفت تا گرایش به سوی ما جهت گیرد. باید برای مردم جهان، پدری کرد، ایجابی از اسلام سخن گفت نه سلبی.
 
استادی داشتم از شاگردان نیک امام(ره) که با تحزب روحانیت موافق نبود و علت آن را این می‌دانست که تحزب، روحانیت را محدود و محصور کرده و از مردم جدا می‌سازد در حالی که روحانیت باید برای مردم پدری کند نه آن که خود را از آن‌ها جدا سازد، البته مقصود استاد این نبود که روحانی ادای پدر را درآورد، بلکه به واقع باید پدری کرد در این‌جا هم اسلام نمی‌خواهد ادای پدر را درآورد، بلکه به واقع می‌خواهد پدری کند و البته کسی پدری می‌کند که حساب دیگر ادیان را از خود جدا نکند یعنی همه مردم را در پی حقیقت ببیند، پس با ایشان از حقیقت سخن گوید بدون آن که بخواهد از آغاز پتک نفی بر سر آن‌ها بکوبد؛ بلکه هم‌چون پدری مهربان آن‌ها را با عشق فرا خواند و البته در ضمن این فراخوان در انتظار رفع ضعف‌ها و کاستی‌های فرزندانش باشد. کسی که در تریبونی عمومی، 90 درصد از جوانان این کشور را گمراه و منحرف بنامد، چگونه می‌تواند برای آن‌ها پدری کند؟! او چگونه می‌تواند به جهانی ساختن مضامین بلند اسلام بیندیشد؟! آخر با این زبان تلخ که شبان موسی هم می‌گریزد، چه رسد به جوان امروز.
 
گفت ای موسی، دهانم دوختی / و ز پشیمانی تو جانم سوختی
 
جامه را بدرید و آه کرد تفت / سر نهاد اندر بیابانی و رفت
 
مدیر پیش گفته می‌گوید: «اسلام اگر افتخار دارد- که دارد- که دین آخر است و قرار است که همه جهان را رهبری کند، این مشروط به این است که اندیشه‌های انسانی و اله خودش را به دنیا عرضه بکند. امروز در دنیا مدعیان راهبری اسلامی متعددند، یکی از آن‌ها ایران است. هم‌چنان که ما در جوامع اسلامی، ادعای راهبری فکری را برای بسیاری از مدعیان نمی‌پذیریم چون منطقشان، منطق درستی نیست منطقی که خشونت را ترویج می‌کند، منطقی که زور را ترویج می‌کند، این مورد پذیرش نیست. این‌ها اصحاب شیطانند. کجا اصحاب خدا هستند؟ همان طور که امروز جمهوری اسلامی ایران داعیه ارایه اندیشه‌های ناب به جهانیان را دارد، باید خودش را ممهز بکند. در این سرزمین هم همه افکار یک‌جور نیستند. همه افکار پسندیده نیست. بدون واهمه می‌گوییم: جهان آینده متعلق به همه انسان‌ها است. هر منطقی که بین انسان‌ها فرق بگذارد، محکوم به شکست است. هر منطقی که به خط‌کشی بین انسان- جمله استراتژیک است- هر منطقی که به خط‌ کشی بین انسان‌ها بینجامد، منطقی است که در آینده خریدار ندارد.(9)
 
آری؛ خط کشی بین انسان‌ها همان خبطی است که سبب شکاف می‌شود و مردم جهان را از شنیدن حقایق ناب اسلام محروم می‌سازد. با این توصیف گروه این سخنان را پلورالیزم دینی معرفی کرده‌اند و همان خبط و خطایی را مرتکب شده‌اند که سال‌ها پیش آقای دکتر «عبدالکریم سروش» در برداشت از کلام عارفان مرتکب شد و پلورالیزم دینی را به ساحت عرفان اسلامی و عارفان مسلمان نسبت داد و در گفتار صراط‌های مستقیم خود با اشعار ابن عربی آغاز کرد و در مقالات خود چنان‌که گذشت، آشکارا گفت:
 
«نزاع موسی و شبان چه معنا دارد؟ چرا باید موسایی به شبانی بگوید تصویر خود را از خدا تصحیح کن؟ چرا باید به او بگوید تو غلط می‌فهمی؟ تو کج دیدی، تو تیره دیدی، دیدت را روشن کن و تفسیرت را تصحیح کن؟ آیا یکی از نقش‌ها و رسالت‌های انبیا این است که تفسیرهای ما را از تجربه‌های درونی‌مان تصحیح کنند، یا باید هر کس را به حال خود و با آن‌چه یافته است، واگذارند؟ ظاهر کلام مولانا بر این وجه اخیر دلالت دارد.»
 
تفاوت آقایانی که با انتقاد، سخنان آقای مشایی را پلورالیزم دینی می‌خوانند با جناب دکتر سروش فقط در این است که ایشان از پلورالیزم دینی گریزانند و دکتر سروش به آن گرایش داشت وگرنه در این که هر دو به داوری نادرست از گفتار عارفان مبتلا شده‌اند، تفاوتی نیست.
 
آقای مشایی آخرین دین بودن را افتخار می‌داند و راهبری جهان را برای اسلام، مقرر می‌داند و این چگونه با منطق تکثرگرایی سازگار است؟! اما راه رسیدن به راهبری جهان را توسعه طلبی نمی‌داند؛ چرا که زبان توسعه طلبان، نفی و ابطال دیگر ادیان است و با این زبان، دین نه تنها توسعه نمی‌یابد که مورد قهر واقع می‌شود به ویژه وقتی که استکبار فریب‌کار از دین چهره سرکوب‌گری هم‌چون «القاعده» بسازد و مردم جهان را به وحشت اندازد. اسلام، زمانی جهانی می‌شود که زیبایی‌هایش بر جهان عرضه کند و از جهانیان دلبری کند؛ چنان که مدیر پیش‌گفته آشکارا می‌گوید:
 
«این نگاه جهانی، نگاه توسعه سرزمینی و نگاه توسعه دینی و آیین و مذهب خاصی در دنیا نیست... دوره‌ای که کسی بخواهد دینی را بر دنیا حاکم کند و نگاه خاص مذهبی را بر دنیا حاکم کند، گذشته است. دنیای امروز گوش‌هایش بیش‌تر از همیشه تاریخ باز است، باز است و تیز است برای این‌که زیباترین پیام‌ها را بشنود.(10)
 
در پایان باید گفت آن‌چه می‌تواند مخاطبان جوانان کشور خود ما را از بی‌رغبتی، گریز و ستیز با دین باز دارد، روی آوردن به مواجهه صحیح دینی با ایشان است و آن‌چه جامعه بشری را متوجه ما می‌سازد و از مدیریت توهّم ارباب قدرت در غرب نجات می‌دهد، همین مواجهه است. ارباب اغواگر جهان غرب می‌کوشد با ساختن چهره‌ای خشن و سرکوب‌گر از اسلام، راه جهانی شدن را بر اسلام ببندند و آن قدر بین مردم جهان و اسلام و مسلمانان، شکاف ایجاد کنند که اهانت به رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله) و قرآن سوزی امری عادی شود. اینک بر ما است که با عرضه خواهش‌های برخواسته از سرشت اله بشر از پایگاه ایران اسلامی، وارد حوزه‌های جهانی شویم.
 
«ادعای راهبری فکری، دادن ایده و آرمان به جهانیان، بدون ارتباط جهانی میسور نیست. کسانی که شجاعت مواجهه با فرهنگ جهانی را ندارند نباید اسم خود را مسلمان متعهد یا شیعه متعهد بگذارند. کسانی که از مواجهه و تماس با فرهنگ‌های دیگر هراسانند در اندیشه و دین و آیینشان تجدید نظر کنند. این جسارت است به این مکتب که خداوند دینی را فرستاده است کامل‌تر از همه ادیان و ما به عنوان پیروان، از مواجهه با اندیشه‌های جهانی در هراس باشیم. این نگاه که امروز جمهوری اسلامی ایران دارد، نگاه جهانی است.» (11) .(*)
 
----------------------------
پی‏نوشت‏ها:
1- مصطفی ملکیان ،راه به رهایی ،ص303
2- مصطفی ملکیان ، معنویت و جهانی شدن 
3- عبدالکریم سروش، صراط‌های مستقیم، ص44
4- عبدالکریم سروش، صورت و بی صورتی

5-  امام خمینی، ره عشق، نامه عرفانی، ص24
6- قیصری، شرح فصوص الحکم، فص هارونیه، ص1096
7- قیصری، شرح فصوص الحکم، فص اسماعیلیه، ص643
8- مهندس مشایی، همایش نوآوری و شکوفایی در صنعت گردشگری، 28/5/1387

9- مهندس مشایی، همایش نوآوری و شکوفایی در صنعت گردشگری، 28/5/1387
10- مهندس مشایی، همایش نوآوری و شکوفایی در صنعت گردشگری، 28/5/1387
11- مهندس مشایی، همایش نوآوری و شکوفایی در صنعت گردشگری، 28/5/1387

در پی ارایه نظرات «حجت‌الاسلام بهمن شریف‌زاده» در سایت برهان، ‌اولین بخش از پاسخ به نظرات ایشان در این مقاله ارایه می‌‏شود.

استدلال مطرح شده از سوی «اسفندیار رحیم ­مشایی» [1] و «حجت­ الاسلام و المسلمین بهمن شریف‌زاده»[2] این است که در مقام مدیریت فرهنگی در عرصه جهانی باید چند نکته تبلیغی را مورد ملاحظه قرار داد تا مخاطبان فعالیت فرهنگی ما، جذب شوند:

اول) باید از ارزش­های «عام»، «انسانی»، «فطری» و «فرادینی» سخن گفت، نه از ارزش­های «دینی» و «اسلامی».

دوم) نباید مواجهه «سلبی»، «انتقادی» و «نفیی» با عقاید و باورهای مخاطبان کرد و مقدسات آنها را به چالش کشید؛ بلکه باید «ایجابی» و «اثباتی» سخن گفت.

متأسفانه باید به صراحت گفت که چنین نظری، آشکارا با قرآن کریم تضادّ دارد و لازمه پذیرش آن، اعراض از کلام­الله است. بر اساس آیات شریفه قرآن کریم، تمامی انبیای اله و از جمله حضرت ابراهیم(علیه‌السلام)، حضرت موسی(علیه‌السلام) و پیامبر اکرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله)، در برابر عقیده باطل و ناصواب جامعه معاصر خویش که «بت­پرستی» بود، «سرسختانه» و «قاطعانه» ایستادند و نه تنها به عقیده آن­ها احترام نگذاردند؛ بلکه «سکوت»، «تساهل» و «مدارا» نکردند و با «موعظه»، «حکمت» و «مجادله» به مقابله با کفر و شرک رفتند و سرانجام، توانستند جامعه خود را از این اسارت و بردگی فرهنگی رها سازند و دین حق را حاکم نمایند.

آیات مربوط به این مطالب به شرح زیر است:

«إذ قال لأبیه و قومه ما هذه التماثیل التی انتم لها عکفون قالوا وجدنا و اباءنا لها عبدین قال لقد کنتم انتم و اباؤکم فی ضلل مبین قالو أجئتنا بالحق ام انت من اللجیین. قال بل ربکم رب السموات و الارض الذی فطرهن و أنا علی ذلکم من الشمعدی و نا الله لاکیدن اصنمکم بعد ان تولو مدبرین فجعلهم جذوا لا کبیرا» [3]

هنگامی که ابراهیم به پدر و قومش گفت: این بت‌های بی­اثر چیست که شما به نام خدایی می پرستید و عمری به آن متوقف شده­اید؟ آن‌ها پاسخ دادند: ما پدران خود را بر پرستش این بت­ها یافته­ایم. ابراهیم گفت: همانا شما و پدرانتان در گمراه بوده و هستید! قوم به ابراهیم گفتند: آیا تو حرف حق داری یا سخنی به بازیچه و هزل می‌رانی؟ ابراهیم پاسخ داد: خدای شما همان خدایی است که آفریننده آسمان و زمین است و من این را به یقین گواه می­دهم و به خدا قسم که من این بت­های شما را در هم می­شکنم بعد از آن­که شما برای تفرّج از بت­خانه روی گردانید. در آن هنگام، به بتخانه رفت و همه بت­ها را به جز بت بزرگ، در هم شکست.

تأمل کنید؛ حضرت ابراهیم(علیه‌السلام) با صراحت تمام خطاب به قوم خود می­گوید: «این بت‌های بی­اثر چیست که شما به نام خدایی می­پرستید و عمری به آن متوقف شده­اید؟». چرا این پیامبر عظیم­الشأن، «احساسات و تعصبات شبه­دینی» قوم خود را نادیده می­انگارد و این چنین «بی­پروا» و «صریح»، سخن می­گوید؟! ایشان حتی به پدران قوم خود نیز اهانت می­کند و آن­ها را گمراه معرفی می­نماید: «همانا شما و پدرانتان در گمراه بوده و هستید!». ابراهیم(علیه‌السلام) حتی به خشونت زبانی نیز بسنده نمی­کند، بلکه دست به «تبر» می­برد و «بت­»ها را که مقدس­ترین مقدسات جامعه به شمار می­رفتند، می­شکند و تخریب می­کند!!! از این گذشته، آن حضرت از ارزش­های عام فرادینی – از قبیل عدالت، پاکی، خوبی، محبت، انسانیت و ...- سخن نمی­گوید، بلکه به صورت مستقیم، مردم را به «توحید» دعوت می­نماید: «خدای شما همان خدایی است که آفریننده آسمان و زمین است!». همین یک آیه برای ابطال استدلال و مدعای عرضه شده، کافی است.

جالب این که قرآن کریم درباره نتیجه پاسخ حضرت ابراهیم(علیه‌السلام) به قوم خود (که مدعی شدند ایشان بت­ها را درهم شکسته است و آن حضرت اظهار داشت که بت بزرگ که تبر را بر شانه دارد، فاعل این فعل بوده است)، تعبیر بسیار دقیقی به کار می‌برد:

«قال بل فعله کبیرهم هذا فسئلوهم ان کانوا ینطقون فرجعوا الی انفسهم»[4]

[ابراهیم در پاسخ به قوم خود] گفت: «بلکه این کار را بزرگ کرده است، شما از این بت­ها سؤال کنید اگر سخن می­ گویند! پس [این پاسخ حضرت ابراهیم] آنها را به خود برگرداند.»

عبارت «فرجعوا الی انفسهم» دلالت بر این معنا دارد که خود واقعی انسان، عقل و فکر است و حضرت ابراهیم(علیه‌السلام)، با پاسخ خود به قومش، عقل آن­ها را متوجه عقیده باطل­شان کرد. دقت کنید: این مواجهه موجب متنبّه شدن قوم شده است!

«و انظر الی الهک الذی ظلمت علیه عاکفا لنحرقنه ثم لننسفنه فی الیم نسفا انما الهکم الله الذی لا اله الا هو» [5]

[حضرت موسی(علیه‌السلام) به سامری گفت]: و اکنون این خدایت را که با زر و زیور ساخته­ای و پرستش و خدمتش می­کنی بنگر که آن را در آتش می­سوزانیم و خاکسترش را به آب دریا می دهیم! تنها خدای شما آن خدای یگانه­ای است که جز او هیچ خدایی نیست.

بنابراین، حضرت موسی(علیه‌السلام) نیز در برابر «انحراف فرهنگی» قومش - که به پرستش گوساله سامری روی آورده بودند- خاموش ننشست و به نص آیات شریفه بالا، به سختی و با درشتی با آن برخورد کرد و تساهل و تسامح نورزید.

همچنین پیامبر اکرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله) پس از فتح مکه، به خانه کعبه وارد شد و تمام بت­ها را در هم شکست و به عنوان «آزادی عقیده» و یا «مدارا در مدیریت فرهنگی»، سنت اجتماعی تثبیت شده و مقدس مردمان مکه را برتابید. اساساً نخستین سخن پیامبر اکرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله) در مقام دعوت مردم به دین اله چه بود: «قولوا لااله الاالله تفلحوا؛ بگویید نیست خدایی جز خدای یگانه تا رستگار شوید.» دعوت ایشان از «توحید» و نفی «کفر» و «شرک» آغاز شده است نه از «عشق»، «پاکی»، «دوستی»، «محبّت» و ... !

این و شواهد نقلی دیگری از این دست نشان می­دهند که در مقام مدیریت فرهنگی در عرصه جهانی نمی­توان به بهانه «جذب»، به جای ارزش­های «دینی» و «اسلامی»، از ارزش­های «عام»، «انسانی»، «فطری» و «فرادینی» سخن گفت و هم‌چنین نباید مواجهه «سلبی»،  «انتقادی» و «نفیی» با عقاید و باورهای مخاطبان کرد را رها کرد و تنها در چارچوب روش «ایجابی» و «اثباتی» با آن­ها سخن گفت.

اشکال دوم:

آیا برای آن که «فطرت» مردم جهان را مخاطب قرار بدهیم و بر ارزش‏های انسانی و وجدانی آن‏ها تکیه کنیم، می‏باید «فرادینی» سخن بگوییم؟ مگر ما بر مبنای تفکر اسلامی قائل به تطابق «اسلام» و «فطرت» انسان‏ نیستیم؟! مگر معارف و حقایق و احکام دین اسلام، هم‌خوانی با «فطرت» انسان‏ ندارند که لازم آید در مقام تبلیغ و تدبیر فرهنگی، از اسلام صرف نظر کنیم و به مفاهیم عام و فرادینی روی آوریم؟!

در واقع، پیش فرض نگارنده این بوده که حقایق و آموزه‏ها بر دو دسته‏اند:

اول) حقایق و آموزه‏های دینی که خاص هستند و اقبال به سوی آن‏ها مستلزم پذیرش اصل دین است.

دوم) حقایق و آموزه‏های فرادینی و عام که از «فطرت» انسان‏ و «وجدان» او سخن می‏گویند.

حال آن که چنین نیست. مفاد و درون مایه‌های دین نیز از مطالبات و خواسته‏های فطری انسان‏ حکایت دارد؛ آن‌چنان که انسان‏ فطرتاً خداشناس است؛ فطرتاً خداجو است؛ فطرتاً تمایل به کمال دارد؛ فطرتاً خواهان جاودانی است و ... یعنی به راحتی می‏توان «اصول دین» را به فطرت انسان‏ ارجاع داد.

اشکال سوم:

براساس استدلال یاد شده، اساساً دیگر از توحید و خداوند نیز نباید سخن گفت، یا می‏توان سخن نگفت؛ چرا که مگر این چنین نیست که هرچه بر مفاهیم «عام‌تر» و «کلی‌تر» که مقتضای فطرت انسان‏ هستند تکیه کنیم بهتر است، خب، پذیرش توحید خاص «اهل کتاب» است و پذیرش خداوند خاص «ادیان الهی». برای موفقیت بیش‌تر در تبلیغ و تدبیر فرهنگی می‏توان دایره را گسترش بیش‌تری داد و مفاهیم عام‌تری نیز مطرح کرد و اساساً به زبانی سخن گفت که حتی ماتریالیست‌ها و مارکسیست‌ها نیز جذب شوند. به عنوان مثال، می‏توان بر عدالت و ظلم ستیزی و محروم نوازی تکیه کرد، بدون آن که از «خداوند»، «توحید»، «دین» و ... سخن گفت! اگر ملاک «جذب حداکثری» است، می‏توان تا این نقطه نیز پیش رفت (بلکه به طور منطقی «باید» پیش رفت). آری، «جذب حداکثری» مطلوب است اما نه به بهای «دست شستن از اصول، ارزش‏ها و معیارها».

اشکال چهارم:

نگارنده مرتب از «پلورالیسم دینی» تبرّی جسته و تکیه کرده که مدعی وی، مستلزم پذیرش پلورالیسم دینی نیست؛ زیرا پلورالیسم دینی، ذاتاً دلالت بر «نسبی‌گرایی ارزشی» دارد، حال آن که ایشان قائل به مطلق بودن حقایق و معارف اسلام است. این گفته صحیح است اما ایشان اگرچه از دامنه پلورالیسم دینی- که یک نوع انحراف فکری است- رهایی می‏یابد ولی در ورطه دیگری گرفتار می‏شود و آن «عدول از اصول و ارزش‏ها» است. پیامد عینی و عملی پلورالیسم دینی و مدعای ایشان، هر دو یک چیز است و آن کنار زدن اصول و ارزش‏های دینی است؛ حالا یکی به بهانه «نسبی‌گرایی» و یکی به بهانه «جذب حداکثری».

هواداران نظریه تاریخیت احکام اسلامی نیز قائل به پلورالیسم دینی نیستند؛ آن‏ها نیز بر این باورند که احکام اسلامی، مطلق و صحیح هستند اما می‏گویند «زمان» و «مکان» اجرای این احکام سپری شده است. این احکام – و به ویژه احکام جزایی اسلام- متناسب با جامعه سنتی چندین قرن قبل بوده است و اکنون بر اساس پیشرفت‌های اجتماعی و علمی بشر، راه‌های بهتر و کارآمدتری در اختیار است که می‏توان از آن‏ها بهره گرفت. بنابراین، تصور نکنیم به صرف اعلام برائت از پلورالیسم دینی، دیگر اشکال و نقصی متوجه استدلال ما نیست.

اشکال پنجم:

این که انسان‏ها همگی ذاتاً و فطرتاً خداشناس و خداجو هستند، سخن صحیحی است اما نمی‏توان از این مقدمه نتیجه گرفت که پس تفاوتی در مقام فقه و تشریعی میان انسان‏ها وجود ندارد. مقدمه استدلال در فضای «تکوین» تنفس می‏کند و نتیجه آن در فضای «تشریع» و در واقع، میان این دو مقام، خلط شده است.

به عنوان مثال، خداوند انسان‏ را تکویناً آزاد و مختار آفریده، اما آیا تشریعاً نیز از آزادی و اختیار او دفاع کرده است؛ یعنی انسان‏ هر راه را – چه کفر و چه شکر، چه ایمان و چه الحاد، چه توحید و چه شرک، چه عصیان و چه اطاعت و ... – برگزیند برای حضرت حق تفاوتی وجود نخواهد داشت چرا که او انسان‏ را تکویناً مختار و آزاد آفریده است؟! خداوند، انسان را‏ در مقام «تشریع»، به حال خود رها نساخته و این گونه نیست که وی هر ره و طریقی را که برگزید برای ایشان، علی السویه و یکسان باشد.

آری، انسان‏ها فطرتاً طالب خداوند متعال هستند، اما آیا همه آن‏ها عملاً نیز در راستای همین مطالبه فطری گام برمی‏دارند و به توحید و حق روی می‏آورند؟! روشن است که چنین نیست. بسیاری از انسان‌ها‏، خواسته‌ها و تمایلات فطری و اله خود را به فراموشی می‏سپارند و در مسیر عصیان، کفر، شرک و ضلالت گام بر می‏دارند و در واقع، «فطرت» در همه انسان‏‌ها وجود دارد؛ اما این انسان‏ است که معمار شخصیت خویش است و می‏تواند خود را «رحمانی» یا «شیطانی» بسازد. اوست که می‏تواند مطالبات و خواسته‌های فطری را- از راه دین الهی- پاسخ مثبت گوید و استعدادهای «بالقوه»اش را «بالفعل» سازد و به یک انسان‏ عملا فطری تبدیل شود. تا زمانی که چنین اتفاقی رخ نداده، نمی‏توان ادعا کرد که انسان‌ها صرفاً به سبب انسان‏ بودن و برخورداری از فطرت الهی، یکسان و علی السویه‏اند.

«نمرود»، «فرعون»، «ابوسفیان» و «معاویه» نیز فطرتاً خداشناس و خداجو بودند اما آیا به واقع می‏توان آن‏ها را «انسان‏» معرفی کرد؟!

در مقام «ارزش گذاری» و «داوری»، «عقیده» و «عمل» انسان‏ ملاک است نه «فطرت». قرآن کریم چه کسانی را رستگار و سعادت‌مند معرفی می‏کند؛ کسانی که «فطرت» دارند یا کسانی که «ایمان و عمل صالح» دارند؟!

«ان الانسان‏ لفی خسر الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات»[6]

به درستی که انسان‏ در زیان است مگر کسانی که ایمان آوردند و عمل صالح انجام دادند.

اشکال ششم:

چگونه می‏توان هم آیین حق – یعنی اسلام – را ترویج کرد و هم از باطل بودن عقاید دیگر سخن نگفت؟! نگارنده اصرار می‏کند که با رویکرد دینی با مردم جهان مواجه نشویم و به باطل بودن عقاید آن‏ها حکم نکنیم؟! خوب اگر این گونه است، آیا مردم جهان به ما پاسخ نمی‏دهند که «ما از عقاید خود دست نمی‏کشیم چون آنان را حق و درست می‏دانیم! به چه دلیل باید از عقاید و باورهای خود اعراض کنیم و به عقاید و باورهای شما روی آوریم؟! عقاید و باورهای شما چه ترجیح و فضیلتی بر عقاید و باورهای ما دارند؟!».

اگر چنین گفتند ما باید چه پاسخی بدهیم؟! چرا که در عمل ناگزیریم که چیزی را «اثبات» و چیز دیگری را «نفی» کنیم. در مقام تبلیغ دین جز این راه نیست. کلمه طیبه «لا اله الا الله» دلالت بر چه معنایی دارد؟! آیا متضمن «نفی» و «اثبات» هم‌زمان نیست؟! آیا «لا اله» بر سلب استوار نیست و «الاالله» بر اثبات؟! آیا می‏توان بدون نفی «طاغوت»،‌ «خدا» را اثبات کرد؟! اگر «باطل» را طرد نکنیم، «حق» چگونه آشکار و مشخص می‏شود؟!

اشکال هفتم:

مشایی با صراحت کامل می‏گوید:

«هر مشرب فکری [...] تنها در صورتی که بتواند جامعه جهانی را با هم ببیند و همه انسان‏‏ها را محترم بشمارد، آینده از آن اوست.»[7]

کوچکترین تردیدی در میان نیست که این عبارت، آشکارا دلالت بر «اومانیسم» دارد. مگر «اومانیسم» به جز این است که انسان‏ اصالتاً و ذاتاً ارزش و منزلت دارد و ارزش و منزلت او وابسته به «عقیده»‌ی او نیست؟! اگر بخواهیم آینده جهان از آن اسلام بشود، باید همه انسان‏ها را محترم بشماریم؟! «کافر»، «مشرک»، «غاصب»، «ظالم»، «عاصی» و ... همه و همه محترم‌اند؟! اگر این افراد محترم‌اند پس چگونه است که خود خداوند به آن‏ها نه تنها «احترام» ننهاده، بلکه وعده «آتش دوزخ» به آن‏ها داده است؟! آیا ما از خدا نسبت به این افراد، مهربان‌تر هستیم؟! اگر هم «مؤمن» محترم است و هم «ملحد»؛ پس نظام «پاداش» و «جزا» چه مفهومی دارد؟! چرا قرآن کریم با صراحت کامل،‌ «کافر» را «بدترین موجودات» معرفی می‏کند؟!

«ان شر الدواب عندالله الذین کفروا فهم لا یومنون»[8]

همانا بدترین جنبندگان نزد خدای متعال، کسانی هستند که کفر می‏ورزند و ایمان نمی‏آورند.

از نظر اسلام، ملاک احترام نهادن به انسان‏، «انسانیّت» است نه «انسان‏ بودن».

مشایی می‏گوید: «جهان آینده متعلق به همه انسان‏ها است. هر منطقی که بین انسان‏ها فرق بگذارد، محکوم به شکست است. هر منطقی که به خط کشی بین انسان‏- جمله استراتژیک است- هر منطقی که به خط کشی بین انسان‏ها بینجامد، منطقی است که در آینده خریدار ندارد.»[9]

این عبارت، انکار صریح بسیاری از احکام مندرج در «فقه اسلامی» و مستلزم «ارتداد» گوینده است؛ در این جمله، به راحتی و شفافیت، بسیاری از «ضروریات اسلام» انکار شده است! آیا در فقه اسلامی، تفاوتی در حقوق اجتماعی میان «مؤمن» و «کافر» وجود ندارد؟ آیا «اهل کتاب» از حقوق اجتماعی برابر با «مسلمانان» بر خوردارند؟! آیا در فقه اسلامی، حقوق «زن» و «مرد» با یک‌دیگر برابر است؟! این تفاوت‌ها و اختلاف‌های تشریعی و حقوقی، به معنی وجود مرزها و خط کشی‏هایی میان انسان‏ها نیست. آیا این گفته، همان گفته «ملکم خان» و «آخوند زاده» در صدر مشروطیت نیست که مرحوم «شیخ فضل‌الله نوری» در رساله «تحریم مشروطیت» و رساله «تذکره الغافل و الارشاد الجاهل» به مخالفت با آن برخاست؟!

فراموش نکرده‏ایم که اصلاح طلبان سکولار و به ویژه حزب «جبهه مشارکت»، در تابلوهای تبلیغاتی و انتخابی خود این شعار را درج کرده بود که: «ایران برای همه ایرانیان»؟ سخن مشایی در امتداد این شعار نیست؟! اگر ایرانیّت ملاک است، پس چرا بر اساس «فقه اسلامی» و «قانون اساسی» برای فرق ضاله، حقوق اجتماعی قائل نیستیم؟! چرا نباید یک نفر اهل کتاب بتواند به مقام ریاست جمهوری دست یابد؟!

اشکال هشتم:

مگر قرآن تصریح نمی‏کند که پیامبر اکرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله) برای غالب کردن دین اسلام به سایر ادیان مبعوث شده است؟!


«لیظهره علی الدین کله»[10]

براساس این منطق، «اظهار اسلام بر همه ادیان» چه توجیه دارد؟! مگر مطلوب این نبود که تنوع‌ها و تکثرها به رسمیت شناخته شوند و همه، محترم انگاشته شوند؟! پس چگونه است که خداوند متعال این چنین از غلبه یک دین بر سایر ادیان سخن می‏گوید؟!

از سوی دیگر، بر مبنای آموزه «مهدویت»، مگر حضرت امام مهدی(عجل‌الله‌تعالی) نیست که اسلام را جهانی و عالم‌گیر می‏کند؟! پس گفته شما با نص قرآن کریم و عقاید شیعه، ناسازگاری و تضاد آشکار دارد!

اشکال نهم:

اگر در تبلیغ فرهنگی، معیار و مناط، «جذب» مخاطب است؛ سپس باید از بسیاری عقاید، باورها و احکام اسلامی دست کشید و آن‏ها را از اسلام حذف نمود تا «انسان‏ مدرن» به این دین بگراید؛ چرا که «انسان‏ مدرن» با «انسان‏ سنتی»، تفاوت بسیار یافته است. «انسان‏ مدرن»، احکام جزایی اسلام را خشونت آمیز و غیرانسانی می‏انگارد! «انسان‏ مدرن»، فمینیست است و تبعی و تفاوت میان حقوق زن و مرد را بر نمی‏تابد! «انسان‏ مدرن»، حق‌گرا است و نه تکلیف‌گرا و نمی‏تواند پذیرای تکالیف ریز و درشت و متعدد دینی باشد! «انسان‏ مدرن»، آزادی خواه است و خود را صغیر و سفیه نمی‏انگارد که «ولایت» لازم آید!

بنابراین، باید دست به یک خانه تکانی وسیع و گسترده در اسلام بزنیم تا به ذائقه فرهنگی انسان‏ امروز خوش آید و آن را پذیرا شود! آیا ما حق دخل و تصرف در دین خود را داریم؟!

اشکال دهم:

اصلاً اگر قرار است مفاهیم دین را کنار نهیم و بر مفاهیم عام و فرادینی سخن بگوییم، چه تفاوتی میان «ایدئولوژی دینی» و «ایدئولوژی‏های سکولار» وجود خواهد داشت؟! مگر مارکسیسم با شدت از «عدالت» دفاع نمی‏کند و با نظام سرمایه‏داری، استثمار و استعمار مخالفت ندارد؟! مگر لیبرالیسم، «آزادی» را یک ارزش بزرگ قلمداد نمی‏کند و به هزار زبان و بیان، بر آن اصرار نمی‏ورزد؟! مگر اومانیسم دم از انسان‏ و کرامت انسانی و اصالت انسان‏ نمی‏زند؟! مگر رومانتیست‏ها بر احساسات و عواطف تکیه نمی‏کنند؟! با این وجود، دیگر چه نیازی به دین اله وجود دارد؟! اصلاً دین برای چه نازل گردیده است؟! انسان‏، مستقلاً و با تکیه بر عقل و تفکر خود، توانسته زندگی‏اش را مدیریت کند و ایدئولوژهایی را برای چگونه زیستنش در این دنیا به وجود آورد. انزال دین، تحصیل حاصل است و لاغیر. اگر دینی هم در میان نبود، انسان‏ به عدالت، آزادی و محبت علاقه داشت و دستگاه‏های فکری متناسب با آن‏ها را ایجاد می‏کرد!

دقت کنید: اساساً انتهای این استدلال به نفی «ضرورت دین الهی» می‏انجامد و بساط دین و دین‌داری را جمع می‏کند!

اشکال یازدهم:

متأسفانه نگارنده در مقام اثبات و توجیه استدلال و مدعای خود، به تفکر و سیره امام خمینی(ره) تمسک کرده و با تفسیر به رأی و تحریف، تلاش نموده تا تصویری از امام(ره) ارایه دهد که هم‌خوان با ایده‌ها و پندارهای وی باشد، حال آن که چنین نیست. از دل تمسک به تفکر و سیره امام خمینی(ره)، نمی‏توان افکار و آرای مشایی را تطهیر و توجیه کرد. آیا امام خمینی(ره) آن چنان که شما تصویر کرده‏اید، اهل مدارا، تساهل، تسامح و سازش بوده است؟! اگر این گونه است:

الف) چرا امام خمینی(ره) با وجود این که «دکتر مصدق» تلاش بسیاری در کشور انجام داد، او را تأیید نکرد، بلکه تصریح کرد که من او را مسلمان نمی‌دانم!

ب) چرا امام خمینی(ره) در آغاز نهضت خود در سال 1342 تصریح کرد که «من برای اسلام احساس خطر می‏کنم.» چرا ایشان این همه بر «اسلام» و «ارزش‏های اسلامی » تکیه کردند؟!

ج) چرا امام خمینی(ره) به «نهضت آزادی»، مجوز فعالیت سیاسی در چارچوب قانون ندادند؟ مگر اعضای نهضت آزادی مسلمان نبودند؟! مگر اعضای نهضت آزادی شیعه نبودند؟! مگر اعضای نهضت آزادی دست به مبارزه مسلحانه با انقلاب زده بودند؟! مگر اعضای نهضت آزادی، قائل به حکومت دینی نبودند؟! چرا این همه سخت گیری و غلظت؟!

د) چرا امام خمینی(ره) با خطر فکری «سازمان مجاهدین خلق» کنار نیامد و با آن‏ها مدارا نورزید تا آن‏ها به یک گروه ضد انقلاب و مصمم تبدیل نشوند؟! آیا امام نمی‏توانست برخی از آن را جذب و در نظام هضم کند تا تبدیل به تهدیدی بر ضد انقلاب نشوند؟!

هـ) چرا امام خمینی(ره) حکم به ارتداد «جبهه ملی» دارد؟! مگر اعضای این جبهه، به اصطلاح ملی – مذهب نبودند؟! مگر آن‏ها با اسلام مخالفتی داشتند؟! چرا امام(ره)، قرائت و خوانش متفاوت آن‏ها از اسلام را برتابید و آن‏ها را از عرصه سیاسی کشور حذف کرد؟!

و) منتظری یک فقیه مسلم بود و از برجسته‌ترین شاگردان امام خمینی(ره). چرا امام(ره) به نوعی وی را جذب نکرد تا از انقلاب فاصله نگیرد؟! چرا نامه‌ای آن‌چنان عتاب‏آمیز به وی نوشت و شخصیت او را در نزد افکار عمومی شکست؟! چرا امام(ره) وی را «ساده لوح» خواند و متهم به «خیانت» کرد؟! آیا این‌ها تندروی و خشونت نیست؟!

ز) امام خمینی(ره) که با شرایط فرهنگی جوامع غربی آشنا بود، چرا اعلامیه ارتداد «سلمان رشدی» را منتشر کرد و فتوا به قتل او داد؟! ایشان می‌دانست که این اقدم بر خلاف اعلامیه حقوق بشر و مقتضیات فکری و فرهنگی جوامع غربی است؛ چرا ایشان افکار عمومی مردم مغرب زمین را در تصمیم‏گیری خود لحاظ نکرد و یک‌باره، تمام حیثیت، اعتبار و ارزش‏های آن را نادیده انگاشت؟! آیا چنین حکمی برای انسان‏ مدرن غربی، قابل پذیرش است؟! آیا این حکم موجبات وهن اسلام را فراهم نمی‏سازد؟!

ح) امام(ره) برای نجات شوروی سابق از دام مارکسیسم، نامه‏ای به «گورباچف» رئیس جمهور این کشور نوشت. چرا امام خمینی(ره) در این نامه، به جای استفاده از مفاهیم کلی و ارزش‏های عام بشری، از اسلام سخن می‏گوید و گورباچف را به اسلام فرا می‏خواند؟! چرا امام(ره)، فطرت او را مخاطب قرار نمی‏دهد و از ارزش‏های فرادینی دفاع نمی‏کند تا موجبات جذب او را فراهم سازد؟! چرا هیچ یک از مشخصات و ویژگی‏های که نگارنده به امام(ره) نسبت می‏دهد در این نامه، نمایان نیست؟!

ط) اگر سخنان و بیانات امام(ره) را تحلیل محتوا کنیم، در می‏یابیم که بیش‌ترین تکرارها در «صحیفه امام» مربوط به واژه‏های اسلامی از قبیل «اسلام عزیز»، «قرآن کریم»، «خداوند تبارک و تعالی» و غیره است. آیا ادبیات مشایی نیز مشحون از چنین واژه‏هایی است؟!

ی) ماجرای «انقلاب فرهنگی» در دانشگاه‏های کشور به دست کسی غیر از امام خمینی(ره) کلید خورد؟! از این اقدام، تساهل و تسامح فرهنگی استنتاج می‏شود؟!

بنابراین، گفتمان مشایی به هر چیزی که شباهت داشته باشد، به گفتمان امام خمینی(ره) شباهت ندارد و این خیانتی آشکار به بنیان‌گذار جمهوری اسلامی است که این چنین بی‌پروا، تفکر ایشان را تحریف کنیم و به یک جریان انحرافی نسبت دهیم.
 
اشکال دوازدهم:

حق در میان ما حضور دارد. مقام معظم رهبری، نایب امام زمان(عجل‌الله‌تعالی) به شمار می‌آید و سخن و اقدام ایشان برای ما، «حجت شرعی» محسوب می‏شود. آیا ما به عنوان یک مسلمان شیعه که موظف به «اطاعت از ولی فقیه» است می‏توانیم در امور حکومتی و عمومی، دست به اجتهاد شخصی بزنیم و جامعه را بر اساس تلقی و قرائت خود مدیریت کنیم؟! پس ولی فقیه چه معنا و جایگاه دارد؟! آیا نباید گفتار و کردار خود را بر ایشان تطبیق دهیم و از جانب خود بنابر تشخیص خود، حکم صادر نکنیم؟!

اگر در گفتار و سیره فرهنگی مقام معظم رهبری در زمان کنونی تأمل کنیم، به استدلال یاد شده دست می‏یابیم؟! ادبیات و گفتمان نایب بر حق امام زمان(عجل‌الله‌تعالی) چگونه است و ادبیات و گفتمان مشایی چگونه است؟! می‏توان ادعای پذیرش ولایت فقیه و اطاعت از ولی فقیه را داشت، اما در عمل، به گونه‏ای دیگر رفتار کرد؟! آیا این «تناقض» میان «مدعا» و «عمل» نیست؟! اگر مقام معظم رهبری را «حجت شرعی» می‏دانیم و قائل به ضرورت قطعی اطاعت از ایشان هستیم، پس باید نظر ایشان را بر نظر خود ترجیح دهیم و تسلیم اوامر و مطالبات ایشان باشیم. در غیر این صورت، ادعای ما در حمایت از ولایت فقیه، سخن منافقانه است و لاغیر. ما می‏باید ایشان را معیار و ملاک بدانیم و خود را با ایشان تنظیم کنیم و تطبیق دهیم.

اشکال سیزدهم:

درباره حضرت علامه مصباح(حفظه الله)، تهمت ناروایی مطرح شده است:

«کسی که در تریبون عمومی، 90 درصد از جوانان این کشور را گمراه و منحرف بنامد، چگونه می‏تواند [به عنوان یک روحانی] برای آن‏ها پدری کند؟!»[11]

بنده بسیار متأسفم که یک روحانی و آن هم کسی که در حوزه اخلاق و اخلاقیات فعالیت دارد، این چنین بی‌پروا و بی‌تقطر، تهمتی را بر ضد کسی هم‌چون علامه مصباح (که بارها و بارها مورد تقدیر و تمجید مقام معظم رهبری قرار گرفته است) مطرح ‏کند! ایشان اگر بدانند این جمله نقل قول شده، غلط است چه خواهند کرد؟! آیا ایشان به «روزنامه‌های زنجیره‏ای» (که مقام معظم رهبری فرمودند به تریبون‌های دشمن تبدیل شده‌اند!) استناد کرده و این عبارت را نقل نموده‌اند؟!

آقای شریف زاده! مدرس محترم درس اخلاق!

اول؛ جناب علامه از «تحصیل کرده‌های خارج از کشور» سخن گفتند و نه از «جوانان»؛

دوم؛ ایشان این عده را مخالف «اجرای احکام جزایی اسلام» دانستند نه «گمراه و منحرف».

اصل عبارت علامه مصباح به این شرح است:

«اگر من عرض بکنم 99 درصد تحصیل کرده‏های ما به خصوص در دانشگاه‏های خارجی، همین نظر را دارند [یعنی مخالف اجرای احکام جزایی اسلام هستند]، سخن به گزاف نگفته‏ام، شواهد فراوان دارم. آن‏هایی که این فلسفه حقوق [یعنی فلسفه حقوق سکولاریستی] را خوانده‏اند و به این اعلامیه حقوق بشر احترام قائل‌اند، این‌ها ته دلشان راضی نمی‏شود که احکام [احکام جزایی و به صورت علنی] را اجرا کنند، حتی اگر معتقد باشند که واقعاً این احکام اسلام، احکام صحیحی است، از طرف خداست، واجب الاجرا هم هست، ولی به خاطر ‏این که در جو فرهنگ جهانی، این کار را زشت می‏دانند و به خاطر ضعف ایمان و ضعف شخصیت و ضعف هویت حاضر نیستند اعلام کنند که آن‌چه را شما [یعنی غربی‌ها] زشت می‏دانید به نظر ما بسیار زیباست. شما می‏گویید اعدام بسیار زشت است، ما می‏گوییم بسیار قانون پیشرفته‏ای است و «فی القصاص حیات یا اولوالالباب».[12]

در همین زمان پس از آن که برخی از اصلاح طلبان در مطبوعات زنجیره‏ای خود، سخنان ایشان را تحریف کردند، ایشان چنین توضیح دادند:

«متأسفانه یک روش غیر اخلاقی در مطبوعات‏ باب شده که می‏آیند کلمات را تحریف می‏کنند یا این‌که یک جمله را در بین کلمات حذف می‏کنند و بدون اشاره به مقدمه و مؤخره روی آن جنجال می‏کنند. بحث بنده در این باره بود که ما در اسلام یک سلسله ارزش‏هایی داریم که از طرف خدای متعال، اعتبار شده، مثل ارزش قصاص که قرآن می‏فرماید: «و لکم فی القصاص حیات». خوب این قصاص منشأ حیات جامعه است، یعنی اگر حکم قصاص عمل نشود، قتل بیش‌تر واقع خواهد شد. وقتی شما قاتلی را قصاص کردید این از قتل‌های زیادی جلوگیری می‏کند. جنبه باز دارندگی دارد، حیات جامعه تأمین می‏شود. امروز در فرهنگ دنیا که نمونه‏اش اعلامیه حقوق بشر است آمده که انسانی ولو  هر قدر جنایت کند حق حیات دارد و نباید اعدام بشود! ملاحظه می‏فرمایید کمیسیون‏های حقوق بشر مرتباً توصیه می‏کنند که مجازات‌های اعدام باید لغو بشود و بسیاری از کشورها هم مجازات‌های اعدام را لغو کرده‏اند؛ بر اساس همین حق حیاتی که در اعلامیه حقوق بشر آمده است. یا در اعلامیه حقوق بشر آمده که احکام کیفری خشونت آمیز هم امثال بریدن دست دزد یا تازیان زدن، متخلف است. بنده عرض کردم کسانی که زیر دست استادهای ملحد و اومانیست تربیت می‏شوند و این اعلامیه حقوق بشر را فوق قرآن می‏دانند، این‌ها علاقه‏ای به اجرای احکام و حدود اسلامی نخواهد داشت و 99 درصد چنین تحصیل کردگانی با اجرای حدود اله طبعاً موافق نخواهند بود، چون این مبنا را پذیرفته‌اند».[13]

بنابراین، اصل نقل قول شما و استنباط شما از آن، کاملاً غلط بوده است.

----------------------------------
پی نوشت:

[1] نگاه کنید به: سخنان مشایی در «همایش نوآوری و شکوفایی در صنعت گردشگری» در تاریخ 28/5/1387.
[2]. نگاه کنید به: بهمن شریف­زاده؛ «از امام آموختیم»؛ روزنامه ایران؛ 12/3/1390.
[3] . سوره انبیاء، آیات 52- 58.
[4] - سوره انبیاء، آیات 63 و 64.
[5] . سوره طه، آیات 97 و 98.
[6] سوره عصر، آیات 2 و 3.
[7] سخنرانی مشایی در تاریخ 28/5/1387.
[8] سوره انفال ، آیه 55 .
[9] سخنرانی مشایی در تاریخ 28/5/1387.
[10] سوره توبه، آیه 33.
[11] بهمن شریف‏زاده، «از امام آموختیم»، روزنامه ایران؛ 12/3/1390.
[12] متن پیاده شده از نوار سخنرانی پیش از خطبه‌های نماز جمعه تهران در تاریخ 2 شهریور 1380.

[13] متن پیاده شده از نوار جلسه، سخنرانی علامه مصباح در دانشگاه نیک بخت سیستان در تاریخ 8 مهر 1380.

http://www.tabnak.ir/fa/news/169634

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد