دکتر احمدی نژاد در نامه ای خطاب به رئیس قوه قضائیه:
مصمم به اجرای کامل قانون اساسی و اصلاح ریشه ای امور کشور هستم
بسم الله الرحمن الرحیم
آیت الله صادق لاریجانی
رئیس محترم قوه قضائیه
سلام علیکم
پاسخ مورخه 91.07.30 جنابعالی که با مُهر"خیلی محرمانه" ارسال گردید واصل و موجب تشدید نگرانی اینجانب از نحوه اجرای اصول متعدد قانون اساسی از سوی ریاست محترم قوه قضائیه گردید. از آنجا که این مکاتبات مربوط به حقوق اساسی ملت است ضرورتی به محرمانه بودن ندارد، درباره نامه فوق نکات زیر را متذکر می گردم:
1- بر اساس اصل 113 قانون اساسی رئیس جمهوری به عنوان منتخب ملت بالاترین مقام رسمی کشور پس از رهبری و رئیس قوه مجریه و به علاوه مجری قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران است. همچنین بر اساس اصل 121 قانون اساسی ریاست جمهوری با سوگند شرعی متعهد به صیانت از حقوق اساسی ملت شده است. متن اصول فوق کاملاًروشن است. صیانت از حقوق اساسی ملت از منظر تدوین کنندگان قانون اساسی آنقدر مهم بوده است که در متن سوگند شرعی ریاست جمهوری به وضوح درج شده است و تفاسیر متعدد شورای محترم نگهبان نیز بر این مسئولیت و اختیار خطیر رئیس جمهوری تاکید دارد.
2- اینجانب بر اساس وظیفه قانونی، بررسی نحوه اجرای اصول قانون اساسی در آن قوه از جمله نحوه دادرسی را در برنامه کاری خود داشته ام. از سال 88 چندین بار با جنابعالی مکاتبه و مواردی از قانون اساسی را تذکر داده ام لیکن از علنی کردن آنها خودداری نموده ام. در سخنرانی های عمومی تذکرات لازم برای اجرای عدالت و رسیدگی دقیق به حقوق مردم داده ام. به خصوص در جلسه مورخه 91.04.06 مسئولین قضایی در مشهد مقدس نگرانی خود را دربارة اهتمام کافی قوه قضائیه به تامین و رعایت حقوق اساسی ملت مندرج در اصول متعدد قانون اساسی از جمله اصول2 ، 3 ، 6 ، 9 ، 19 ،20 ، 22 ، 23 ، 24 ، 25 ، 26 ، 27 ، 32 ، 34، 35 ، 36 ، 37 ، 38 و 39 به صراحت اعلام نمودم.
3- در نامه خود فرموده اید که رئیس جمهوری قبل از برنامه ریزی برای سرکشی به زندان باید از قوه-قضائیه اجازه بگیرد. دو بار هم تاکید کرده اید که سرکشی به زندان اوین به مصلحت نمی باشد و یک بار هم فرموده اید که موافق نیستید. باید یادآور شوم که در اصول قانون اساسی لزوم اجازه یا موافقت و یا مصلحت اندیشی قوه قضائیه در اجرای وظایف قانونی رئیس جمهوری پیش بینی نشده است.
چگونه جنابعالی اجرای قانون اساسی را به مصلحت نمی دانید. اگر این نگاه بر کل فعالیت های قوه قضائیه حاکم باشد آیا نمی شود تصور کرد که برخی از اصول قانون اساسی و حقوق اساسی مردم با مصلحت اندیشی و تشخیص شخصی در قوه قضائیه متوقف شده و یا نادیده انگاشته می شود. متاسفانه جنابعالی قبلاً اعلام کرده اید که وجود هیئت منصفه مطبوعات که صراحت اصل 168 قانون اساسی است را قبول ندارید که در این مورد حضوری تذکر دادم. اما متاسفانه ظاهراً بخشی از اقدامات قوه قضائیه درباره مطبوعات و رسانه ها با همین نگاه انجام می گیرد.
4- در نامه فوق با استناد به عناوینی چون ضرورت رسیدگی به معیشت مردم و یا اینکه یکی از منتسبین نزدیک اینجانب (آقای جوانفکر مدیر روزنامه ایران) مشغول تحمل کیفر در زندان اوین است و یا اینکه چرا در سال هفتم ریاست جمهوری سرکشی انجام می شود و یا اینکه نزدیک به انتخابات ریاست جمهوری بعدی هستیم، سرکشی از زندان اوین را دارای شائبه سیاسی و حمایت از مجرم تلقی فرموده اید:
اولاً به استناد کدام اصل از اصول قانون اساسی جنابعالی می توانید امری را تفسیر سیاسی کنید و مانع از اجرای قانون اساسی شوید.
ثانیاً آیا به عنوان رئیس قوه قضائیه می توانید به استناد تشخیص سیاسی خود حکمی صادر نمائید.
ثالثاً مگر بناست قوه قضائیه و یا زندان اوین در انتخابات آتی نقشی ایفا نمایند.
رابعاً آیا جنابعالی برنامه های کاری و اجرای وظایف مندرج در قانون اساسی و اصل قضاوت را منوط به شرایط سیاسی می دانید.
خامساً به راحتی به اینجانب اتهام " حمایت از مجرم" زده اید. گرچه اینجانب حکم علیه آقای جوانفکر را بر خلاف عدالت می دانم ولیکن محاکمه تمام شده و ایشان در حال تحمل مجازات است. چگونه ممکن است سرکشی به زندان حمایت از مجرم تلقی شود. به علاوه شما از کجا می دانید که دیدار با ایشان در برنامه کاری اینجانب بوده است.
در حالی که جنابعالی به آسانی به رئیس جمهوری که نماینده ملت و مجری قانون اساسی است اتهام میزنید آیا می توان برای آحاد مردم که پشتیبان خاصی جز خداوند ندارند امنیت قضایی متصور بود. ضمن احترام عمیق به خیل عظیم قضات متعهد و کارکنان شریف قوه قضائیه باید اذعان نمایم که برخی معتقدند این رفتار به یک رویه در مسئولین بلند مرتبه قوه قضائیه تبدیل شده است. توجه شما را به برخورد سخنگوی قوه قضائیه با سئوال خبرنگار جلب می نمایم. لازم به ذکر است که آقای جوانفکر مشاور مطبوعاتی اینجانب بوده ولیکن هیچ نسبتی با اینجانب دور یا نزدیک ندارد.
سادساً آیا به نظر جنابعالی اجرای اصول قانون اساسی می تواند تحت تاثیر سالهای مختلف مسئولیت یک مسئول متوقف و یا دگرگون شود. آیا باید پذیرفت که بسیاری از رفتارها و مواضع در قوه قضائیه تحت تاثیر حوادث سیاسی است.
سابعاً اتفاقاًرفع ریشه ای مشکلات مزمن اقتصادی کشور ایجاب می نماید که علاوه بر اقدامات صرف اقتصادی، نحوه اعمال عدالت و برخورد با مفاسد اقتصادی و رانت خواری های عده ای خاص و ایجاد امنیت عمومی اقتصادی که در تمهید فضای سالم اقتصادی و اثر بخش بودن سیاستها و برنامه های اقتصادی دولت نقش تعیین کننده دارد، نیز مورد ارزیابی و بررسی قرار گیرد. اموری که جزءوظایف اصلی قوه-قضائیه بوده و از این جهت نقش این قوه را ممتاز کرده است تا جایی که به اعتقاد بسیاری از علما وظیفه قطعی و لاینفک حکومت قضاوت است. متاسفانه گزارش مستند و دقیقی از انجام این وظایف قوه قضائیه در دسترس نیست.
ثامناً در حالیکه به فرموده امام راحل (ره) زندان باید دانشگاه باشد و علی القاعده درب آن به روی اقشار مختلف از جمله حقوقدانان، روانشناسان، جامعه شناسان و محققین علوم انسانی و دانشجویان و مددکاران اجتماعی باز باشد، بازدید رئیس جمهوری که انتظار می رفت با استقبال مسئولین قوه قضائیه مواجه شود، شائبه ای ایجاد نمی کند بلکه مخالفت با این امر شائبه های زیادی ایجاد خواهد کرد.
تاسعاً آیا قابل قبول است که اینجانب نیز پرداخت بودجه های کلان به قوه قضائیه را به مصلحت ندانم.
5- ضمن تذکر اصول 61 ، 113 ، 121 ، 161 و بند 2 اصل 156 اعلام می دارم که به استناد اصول متعدد قانون اساسی از جمله اصل 113 و سوگند شرعی اصل 121، مصمم به اجرای کامل قانون اساسی و اصلاح اساسی و ریشه ای امور کشور هستم و مطمئناً با سرکشی از زندانها و برخی دادگاهها نحوه اجرای اصول قانون اساسی و رعایت حقوق اساسی ملت را مورد بررسی قرار داده و گزارش آن را به ملت بزرگ و مقام معظم رهبری تقدیم خواهم کرد. انشاءالله .
در انجام این وظیفه سنگین یاری همه قوا و دلسوزان و لطف خدای متعال را می طلبم.
محمود احمدی نژاد
مایلم سخنرانی خود را با صحبت دربارهی یک آمریکایی به نام کریس استیونز آغاز کنم.
کریس در شهر «گرس ولی» کالیفرنیا به دنیا آمد و فرزند یک وکیل و یک موسیقیدان بود. وی برای تدریس زبان انگلیسی به مراکش رفت و به مردم آفریقای شمالی و خاورمیانه احترام میگذاشت و عشق میورزید. کریس به عنوان دیپلمات از مصر گرفته تا سوریه و از عربستان گرفته تا لیبی سابقهی کاری داشت. کریس فردی بود که در خیابانهای شهرهایی که در آن ماموریت دیپلماتیک داشت، قدم میزد و از غذای محلی این شهرها میخورد و با مردم تا جایی که میتوانست به عربی صحبت میکرد. کریس در روزهای اولیهی آغاز انقلاب لیبی به بنغازی رفت. وی به عنوان نمایندهی آمریکا در حالی به مردم لیبی کمک کرد که آنها در حال پشت سر گذاشتن مناقشاتی خشونتآمیز بودند و به دنبال آن بودند تا آیندهای به دست آورند که در آن حقوق ملت لیبی مورد احترام قرار گیرد. پس از انقلاب لیبی وی به حمایت از تولد دموکراسی نوپا در این کشور پرداخت و این در حالی بود که لیبیاییها مشغول برگزاری انتخابات، ایجاد ساختارها و قوانین جدید و پشت سر گذاشتن چندین دهه دیکتاتوری بودند.
کریس استیونز به کارش علاقهمند بود و به کشوری که برای آن خدمت میکرد، غرور میورزید. دو هفته پیش، وی به بنغازی رفت تا برنامههای مربوط به ایجاد یک مرکز فرهنگی و ارتقای تجهیزات یک بیمارستان را مورد بازبینی قرار دهد. در همین حال، کنسولگری آمریکا در بنغازی مورد هدف قرار گرفت و کریس به همراه سه تن از همکارانش در شهری کشته شد که برای کمک به آنجا رفته بود. او 52 سال داشت.
من این ماجرا را برای شما نقل میکنم زیرا کریس استیونز نمونهای از یک آمریکایی است. وی مانند بقیه دیپلماتهای آمریکایی به دنبال ایجاد رابطه میان فرهنگها بود و تلاش زیادی برای ارتقای سطح همکاریهای بینالمللی به عمل آورده بود. او همواره در کار خود فروتنی پیشه میکرد و به این اصل اعتقاد داشت که افراد باید در تعیین سرنوشت خود آزادی داشته باشند و با عدالت، شرف و آزادی عمل زندگی کنند.
حمله به غیرنظامیان ما در بنغازی حمله به آمریکا بود. ما از همکاری و کمکی که از دولت و ملت لیبی دریافت کردیم، بسیار سپاسگزار هستیم. جای هیچ تردیدی وجود ندارد که ما به دنبال دستگیری عوامل حمله به کنسولگری آمریکا در بنغازی و محاکمهی این افراد هستیم. همچنین قصد دارم از رهبران سایر کشورها در منطقه از جمله مصر، تونس و یمن تشکر کنم زیرا آنها اقدامهای بسیاری را برای تامین امنیت مواضع دیپلماتیک ما به عمل آورده و خواهان برقراری آرامش بودهاند و به همین ترتیب میخواهم از مقامها و سران مذهبی در بسیاری از کشورهای جهان نیز تشکر کنم. با این همه، حملات هفتههای گذشته تنها حمله به آمریکا نیست. این حملات در واقع یورش به همان ایدهآلهایی است که سازمان ملل متحد بر آن بنا شده است. این حملات یورش به این طرز فکر است که مردم میتوانند اختلافهایشان را به گونهای مسالمتآمیز حل و فصل کنند، دیپلماسی میتواند جایگزین جنگ شود و همه باید به گونهای رفتار کنند که امنیت شهروندان تامین شود.
ما دربارهی توجه به این ایدهآلها جدی هستیم اما این مساله کافی نیست. در واقع مستقر کردن نیروهای حفاظتی بیشتر در مقابل یک سفارت یا انتشار بیانیهی تاسفآمیز و یا منتظر ماندن برای این که خشونتها پایان یابد، اقدامی درخور توجه و کافی به شمار نمیآید. اگر ما دربارهی ایدهآلها و تحقق آنها جدی باشیم، لازم است دربارهی دلایل اصلیتر و عمیقتر این بحران با صداقت صحبت کنیم.
امروز ما باید این موضوع را در نظر داشته باشیم که آیندهی ما توسط افرادی همچون کریس استیونز مشخص میشود، نه قاتلان او. امروز ما باید این موضوع را مطرح کنیم که این خشونت در میان اعضای سازمان ملل متحد جایگاهی ندارد.
کمتر از دو سال پیش، یک تونسی خود را در اعتراض به فساد سرکوبگرایانه در کشورش آتش زد و این اقدام وی سرمنشأ بهار عربی شد. از آن زمان به بعد جهان شاهد تحولات بسیاری بوده و آمریکا از اهرمهای تغییر حمایت کرده است.
ما تحت تاثیر اعتراضهای تونسیها که به سرکوب شدن یک دیکتاتور منجر شد قرار گرفتیم؛ زیرا اعتقادات ما با آرمانهای مردان و زنانی که (در تونس) به خیابانها آمدند، تطابق داشت.
ما بر اعمال تغییر در مصر تاکید ورزیدیم زیرا حمایت ما از دموکراسی باعث میشد تا بتوانیم از مردم جانبداری کنیم.
ما از انتقال قدرت و اختیارات در یمن حمایت کردیم زیرا منافع مردم با توجه به فساد حاکم در دولت تامین نمیشد.
ما در قالب ائتلافی گسترده در لیبی وارد مداخله شدیم و این مداخله مطابق با قطعنامهی شورای امنیت سازمان ملل متحد بود. علت این مداخله این بود که ما توانایی این را داشتیم که از کشتار بیگناهان جلوگیری کنیم و باورمان بر این بود که آرمانهای مردم قدرتمندتر از حکومتی خودکامه است.
در اینجا بار دیگر اعلام میکنیم که حکومت بشار اسد، رییسجمهوری سوریه باید به پایان برسد تا بدین ترتیب از آسیب دیدن مردم سوریه جلوگیری و فصلی جدید در این کشور از سر گرفته شود.
ما این مواضع را اتخاذ کردهایم چون اعتقاد داریم آزادی و حق تعیین سرنوشت به یک فرهنگ خاص محدود نمیشود. اینها صرفا ارزشهای غربی یا آمریکایی نیست بلکه ارزشهای جهانی به شمار میرود. بهرغم چالشهای بسیاری که در مسیر حرکت به سوی دموکراسی وجود دارد، اعتقاد دارم دولتهایی که از میان مردم، برای مردم و به وسیلهی مردم روی کار میآیند از ثبات، آبادانی و موفقیت بیشتری برای تحقق صلح در جهان ما برخوردار خواهند بود.
بنابراین بیایید به خاطر داشته باشیم که اکنون فصل تحول و پیشرفت است. برای نخستین بار در چند دههی گذشته مصریها، تونسیها و لیبیاییها در انتخابات آزاد و عادلانه پای صندوقهای رای رفتند و رهبران خود را انتخاب کردند. این روح دموکراتیک تنها به جهان عرب محدود نشده است. در سال گذشته ما شاهد انتقال مسالمتآمیز قدرت در مالاوی و سنگال بودیم و رییسجمهوری جدیدی در سومالی انتخاب شد. در میانمار رییسجمهوری این کشور دستور آزادی زندانیان سیاسی را صادر و فصلی جدید را در جامعهی بستهی این کشور رقم زد. فردی که پیشتر در حبس خانگی به سر میبرد(آنگ سان سوچی)، اکنون به عنوان عضوی از پارلمان در میانمار مشغول به کار است و مردم این کشور به دنبال آن هستند تا اصلاحات بیشتری اعمال شود. در سراسر دنیا صدای مردم شنیده میشود؛ مردمی که بر تحقق شرف و حقوقشان برای تعیین آینده و سرنوشت تاکید دارند.
با این همه، ناآرامیهای هفتههای گذشته این موضوع را برای ما یادآوری میکند که مسیر حرکت به سوی دموکراسی در مرحلهی انداختن رای به داخل صندوق تمام نمیشود. زمانی نلسون ماندلا گفت آزاد بودن تنها رای دادن نیست بلکه زندگی کردن به گونهای است که به آزادیهای دیگران احترام گذاشته شود. دموکراسی واقعی مستلزم آن است که شهروندان به خاطر اعتقاداتشان به زندان نروند و فعالیتهای جامعه بدون پرداخت رشوه ادامه یابد. دموکراسی واقعی به آزادی شهروندان برای ابراز عقایدشان و حق تجمع بدون هیچ واهمهای بستگی دارد. دموکراسی واقعی به حکمرانی قانون و اعمال فرآیندی وابسته است که در آن تحقق حقوق تمامی مردم تضمین شود.
به بیان دیگر، دموکراسی واقعی -آزادی واقعی- دشوار است. افرادی که در راس قدرت حضور دارند باید در مقابل تمایل به سرکوب افراد مقاومت کنند.
افزون بر این، همواره افرادی وجود دارند که با پیشرفت بشری مقابله میکنند؛ دیکتاتورهایی که قدرت را از آن خود میدانند و به دنبال منافع خود هستند و افراطگرایانی که به شعلهور شدن آتش نفرت و تفرقه کمک میکنند. از ایرلند شمالی گرفته تا آسیای جنوبی، از آفریقا گرفته تا آمریکا و از بالکان گرفته تا اقیانوسیه ما شاهد بروز برخی مناقشات در نظامهای سیاسی بودهایم. این مناقشات با توجه به وجود باورها، اعتقادات و قبایل مختلف در دنیا روی میدهد. در هر کشوری افرادی وجود دارند که اعتقادات تهدیدآمیزی برای جامعه دارند. در هر فرهنگی لازم است افرادی که به آزادی خودشان علاقهی بسیاری دارند این سوال را از خود بپرسند که تا چه اندازه حاضرند آزادی دیگران را تحمل کنند.
این مسالهای است که در دو هفتهی گذشته با توجه به انتشار فیلمی توهینآمیز به مقدسات مسلمانان باید توجه زیادی به آن مبذول شود. من این مساله را به وضوح مطرح کردهام که دولت آمریکا هیچ ارتباطی با این فیلم ندارد و اعتقاد من بر این است که پیام این فیلم باید از طرف تمامی افرادی که به انسانیت احترام میگذارند، رد شود. انتشار این فیلم نه تنها توهینی به مسلمانان بلکه توهینی به آمریکا به شمار میآید. ما کشوری هستیم که از هر قشر و دینی حمایت میکنیم. ما نه تنها به آزادی ادیان احترام میگذاریم بلکه قوانینی داریم که بر اساس آن نباید به افراد به خاطر ظاهر و یا اعتقاداتشان آسیب زده شود. ما متوجه این مساله هستیم که چرا انتشار این فیلم باعث ابراز خشونت بسیاری از مسلمانان شده است و در عین حال میلیونها تن از شهروندان آمریکایی نیز از انتشار این فیلم خشمگین شدند.
من میدانم افرادی هستند که میپرسند چرا آمریکا جلوی پخش این فیلم را نمیگیرد. پاسخ در قوانین ما نهفته است: قانون اساسی ما از حق استفاده از آزادی بیان حمایت میکند. اینجا در آمریکا نشریههای بسیاری مطالب توهینآمیز منتشر میکنند. بسیاری از آمریکاییها همچون من مسیحی هستند اما ما مطالبی را که در آن به اعتقاداتمان توهین میشود، سانسور نمیکنیم. علاوه بر آن، من به عنوان رییسجمهوری آمریکا و فرمانده ارتش این کشور شاهد این هستم که افراد بسیاری هر روزه چیزهای توهینآمیز به من میگویند و من همیشه به حق آنها احترام میگذارم. آمریکاییها برای حفظ حقوق مردم جهت ابراز عقایدشان - حتی عقایدی که ما با آن مخالف هستیم - در سراسر جهان جنگیده و کشته شدهاند.
این اقدام ما نه به این خاطر است که از اقدامهای موهن حمایت میکنیم بلکه به این خاطر است که بنیانگذاران (کشور) ما متوجه این مساله شدند که بدون چنین حمایتهایی، حق آزادی بیان افراد ممکن است مورد تهدید قرار گیرد. ما بدین ترتیب عمل میکنیم زیرا در یک جامعه تلاش برای محدود کردن حق آزادی بیان افراد میتواند به ابزاری برای ساکت کردن منتقدان یا سرکوب کردن اقلیتها تبدیل شود. ما بدین ترتیب عمل میکنیم زیرا با توجه به اختلافات مذهبی باید در نظر داشت که قویترین سلاح مقابله با سخنان نفرتانگیز، سرکوب نیست بلکه مقابله به مثل از طریق کلامی است.
من میدانم تمامی کشورهایی که در سازمان ملل متحد عضو هستند این رویکرد را نسبت به حق آزادی بیان ندارند. با این همه در سال 2012 که هرکسی میتواند با یک تلفن همراه دیدگاههای توهینآمیز را با یک کلیک منتشر کند این عقیده که میتوان اطلاعات را کنترل کرد کاملا ناممکن است. سوال این است که ما چگونه باید واکنش نشان دهیم. دربارهی این مساله باید یک چیز مورد توافق قرار گیرد: هیچ سخنی نمیتواند توجیهکننده اقدام خشونتآمیز و بدون فکر باشد. هیچ کلمهای وجود ندارد که کشته شدن افراد بیگناه را توجیه کند. هیچ فیلمی نمیتواند توجیهکننده حمله به یک سفارت باشد. هیچ اظهاراتی نمیتواند بهانهای برای سوزاندن یک رستوران در لبنان یا تخریب یک مدرسه در تونس یا کشتن افراد در پاکستان باشد.
به طور گستردهتر رویدادهای دو هفتهی گذشته نشاندهنده نیاز به توجه به تنشها میان غرب و جهان عرب است. ما از کشورهای دیگر انتظار نداریم که سر هر موضوعی با ما موافق باشند. ما بر این باوریم که خشونتهای هفتههای گذشته و اظهارنظرهای برخی افراد نشاندهندهی موضع عقیدهی اکثریت مسلمانان نیست و به همین ترتیب عقاید مطرح شده در فیلم اهانتآمیز به مقدسات مسلمانان، نشاندهنده موضع آمریکا نبوده است.
با این همه من به طور قطع بر این باورم که همهی رهبران و همهی کشورها باید قویا با خشونت و افراطیگری مخالفت کنند. زمان آن فرا رسیده که افرادی که نسبت به آمریکا و غرب خشونت به کار میبرند، به حاشیه رانده شوند. سیاستی که شرق را از غرب، شمال را از جنوب، مسلمان را از مسیحی و هندو را از یهودی جدا کند نمیتواند باعث تحقق آزادی شود. این نوع سیاست، تنها نوعی امید واهی برای جوانان میآفریند. سوزاندن پرچم آمریکا هیچ نفعی برای آموزش و پرورش یک کودک ندارد. سوزاندن یک رستوران، یک شکم گرسنه را سیر نخواهد کرد. حمله به یک سفارت باعث ایجاد یک موقعیت شغلی نخواهد شد. این نوع سیاست، تنها دستیابی به چیزی را که همهی ما دنبال آن هستیم، دشوارتر میکند. چیزی که ما در پی آنیم، حفاظت از حقوق بشر و توسعهی دموکراسی و آموزش و پرورش کودکان و نیز ایجاد فرصتهای شایسته است.
باید متوجه این باشیم که آمریکا هرگز در جهان عزلت نخواهد گزید. ما افرادی را که به شهروندانمان و دوستمان آسیب میزنند پای میز محاکمه خواهیم کشاند. ما در کنار همپیمانان خود خواهیم بود و مایلیم با کشورهای دیگر روابط بهتری داشته باشیم و همکاریهای خود را در زمینههای تجاری، علمی، فناوری و انرژی توسعه بخشیم و این اقدامها میتواند راهی را برای برونرفت از بحران اقتصادی و به ثبات رساندن تغییرات دموکراتیک ایجاد کند. با این همه چنین تلاشهایی وابسته به وجود نوعی روحیهی مشترک و احترام متقابل است. هیچ دولت، شرکت، مدرسه یا سازمان غیردولتی نمیتواند با کشوری همکاری کند که مردم آن شاهد ثبات نیستند. برای موثر بودن یک همکاری، شهروندان ما باید احساس امنیت داشته باشند و تلاشهای ما باید مورد استقبال قرار گیرد.
سیاستی که برپایه خشم و ایجاد جدایی در دنیا باشد باعث کاهش همکاریهای بینالمللی میشود.
به خاطر داشته باشید که مسلمانان در مقابل افراطیگری بیشترین آسیب را دیدهاند. همان روزی که غیرنظامیان ما در بنغازی کشته شدند، یک افسر پلیس ترکیه در استانبول تنها چند روز پس از مراسم ازدواجش کشته شد، بیش از ده یمنی در یک بمبگذاری در صنعا جان باختند و چندین کودک افغان زخمی شدند.
زمان آن فرا رسیده که خشونت و سیاست پشت سر آن رها شود. در مسائل مختلف ما با یک انتخاب میان آینده و گذشته مواجه هستیم و نمیتوان در این انتخاب اشتباه کرد. باید دم را غنیمت شمرد. آمریکا آماده است تا با همه افرادی که به دنبال داشتن آیندهای بهتر هستند، همکاری کند.
آینده به افرادی که مسیحیان قبطی را در مصر مورد هدف قرار دادند، متعلق نیست بلکه ازآن افرادی است که در میدان التحریر مصر شعار «مسلمانان و مسیحیان یکی هستند» سر دادند. آینده متعلق به افرادی که زنان را مورد آزار و اذیت قرار میدهند متعلق نیست بلکه باید توسط دخترانی که به مدرسه میروند، شکل گیرد. آینده نباید به افرادی که منابع یک کشور را به غارت میبرند، متعلق باشد بلکه باید ازآن دانشجویان، کارگران، صاحبان مشاغل و افرادی باشد که به دنبال آبادانی برای همه مردم هستند.
آینده به افرادی که به پیامبر اسلام (ص) توهین کردند، متعلق نیست. با این همه، افرادی که این توهین را محکوم کردند، باید همچنین توهین به ساحت حضرت عیسی (ع)، تخریب کلیساها و انکار هلوکاست را محکوم کنند. بیایید حملاتی را که به مسلمانان و زائران شیعه انجام میشود، محکوم کنیم.
زمان آن فرا رسیده که به سخنان گاندی توجه کنیم: ناشکیبایی و بیصبری به نوع خود خشونت و مانع رشد روح دموکراسی واقعی است. ما باید درکنار یکدیگر در راستای دستیابی به جهانی همکاری کنیم که در آن تفاوتها باعث ایجاد تحکیم در روابط شود. این منظری است که آمریکا از آن حمایت میکند.
میان اسراییلیها و فلسطینیها آینده نباید به افرادی که از صلح حمایت نمیکنند، تعلق پذیرد. بیایید افرادی را که به دنبال افزایش مناقشات در فرآیند صلح هستند، مورد توجه قرار ندهیم. مسیر پیش روی فرآیند صلح خاورمیانه دشوار است اما هدف آن مشخص است. با توجه به چنین رویکردی در قبال صلح لازم است توافقهایی در این زمینه میان طرفین صورت پذیرد و آمریکا از تمامی جناحهایی که در این مسیر حرکت میکنند، حمایت میکند.
در سوریه آینده نباید متعلق به فردی باشد که مردم را میکشد. اگر دلیلی برای اعتراض در جهان وجود داشته باشد، آن دلیل آزار کودکان و حملات موشکی به آپارتمانها است. ما باید با یکدیگر همکاری داشته باشیم تا اطمینان حاصل شود که خواستههای شهروندان سوری محقق میشود.
ما در کنار یکدیگر از افرادی که در سوریه به دنبال اتحاد هستند، حمایت میکنیم. این افراد به دنبال کشوری هستند که در آن تمامی مردم در مورد نحوه اداره کشور اظهار نظر کنند. این چیزی است که مورد حمایت آمریکا است و نتیجه همکاریهای ما خواهد بود. در حقیقت آمریکا با تحریمها و اعمال فشار به دنبال این هدف است. باور ما بر این است که در سوریه افرادی که به دنبال این اهداف هستند، مشروعیت لازم را برای حکومت دارند.
درباره ایران باید گفت که تهران در استفاده از موقعیت برای نشان دادن صلحآمیز بودن برنامههای هستهییاش بازمانده است و نتوانسته به تعهدات خود به سازمان ملل متحد جامه عمل بپوشاند. بگذارید به وضوح بگویم آمریکا میخواهد این مساله را از طریق دیپلماسی حل کند و اعتقاد ما بر این است که هنوز زمان و فضای لازم برای این کار وجود دارد اما این زمان نامحدود نیست. ما به حقوق کشورها برای دستیابی به انرژی هستهای صلحآمیز احترام میگذاریم اما یکی از اهداف سازمان ملل متحد این است که از صلح آمیز بودن فعالیتهای هستهیی اطمینان حاصل شود. اشتباه نکنید: ایرانی که دارای تسلیحات هستهای باشد، چالشی قابل کنترل نیست و تهدیدهایی از جمله از میان بردن اسراییل، ایجاد بیثباتی در وضعیت اقتصاد جهانی و ایجاد ناامنی در منطقه خلیج فارس را به دنبال خواهد داشت. وجود تسلیحات هستهای در ایران میتواند به نوعی در منطقه ایجاد رقابت کند و باعث زیرپا گذاشتن قراردادهای بینالمللی شود. به همین دلیل، برخی کشورها دولت ایران را مسئول میدانند و آمریکا تلاش میکند تا از دسترسی ایران به سلاحهای هستهای جلوگیری شود.
ما با توجه به تجربهای دردناک میدانیم که مسیر امنیت و آبادانی خارج از محدودیتهای قوانین بینالمللی و احترام به حقوق بشر نیست. به همین دلیل است که سازمان ملل متحد با هدف جلوگیری از خودکامگی به وجود آمد. تاریخ نشان می دهد صلح و پیشرفت سراغ افرادی میرود که انتخابهای درست دارند. در اقصی نقاط دنیا کشورها این مسیر دشوار را پشت سر گذاشتهاند. اروپا که در قرن 20 صحنه درگیریهای خونین بود اکنون متحد و آزاد بوده و در صلح و ثبات به سر میبرد.
به دلیل پیشرفتهایی که در دوره تقریبا چهارساله ریاستجمهوری خود شاهد بودم، درباره آینده جهان امیدوار هستم. جنگ در عراق پایان یافته و نیروهای ما به کشور باز گشتهاند. ما فرایند خروج نیروها را در افغانستان آغاز کردهایم و آمریکا و همپیمانانش در سال 2014 طبق برنامه به جنگ افغانستان خاتمه خواهند داد. القاعده تضعیف شده و اسامه بن لادن دیگر زنده نیست. با توجه به چالشهای اقتصادی کنونی کشورهای مختلف در کنار یکدیگر به همکاری میپردازند تا صلح و آبادانی گسترش یابد. در نشست گروه 20 ما به توافق رسیدیم تا جهان را به سوی مسیری برای بهبود اوضاع هدایت کنیم.
آمریکا همواره به دنبال حمایت از آرمانهای مردم در سراسر جهان بوده است. این یکی از اهداف اولیه ما به شمار میرود و تاریخ نیز همین مساله را نشان داده است.
فرصت سوزی در غیاب ِ روز ملی سینما !
درست21 شهریور ماه امسال ، سیزدهمین سالی است که از تاریخ برگزاری سومین جشن خانه ی سینما و هم زمان با آن ،از نخستین سال نام گذاری" روز ملی سینما" در ایران می گذرد. در سال های بعد از1378، همزمانی برگزاری " جشن خانه ی سینما" در "روز ملی سینما" ، در کنار هم تکرار شد تا نوبت به امسال رسید که با توجه به اظهار نظرهای رسمی" دبیر شورای فرهنگ عمومی" ،" روز سینما" از" صفحات اصلی تقویم" حذف گردید و به گفته ی همین مقام مسئول، این روز واین مناسبت به" ضمایم ِ تقویم"انتقال یافته است!
البته گفته می شود که این تصمیم به مردادماه 1389 برمی گردد و درواقع این دومین سالی است که روز سینما از صفحات اصلی حذف شده است. نکته ی دیگر این که بسیاری از این مسئولان در اظهار نظر های رسمی خود از به کار بردن عنوان ِ مورد نظر اهالی سینما یعنی " روز ِ ملی سینما" اکراه دارند و معتقداند که ما، در ایران هیچ گاه" روز ملی سینما" نداشته ایم ، بلکه فقط " روز سینما "داشته ایم. صرف نظر از این که بعضی ها ازبه کاربردن اصطلاح" روز ملی سینما" اکراه داشته باشند یا نه ، واقعیت این است که قدردانی از تلاش پیشگامان و بزرگان وتلاشگران حرفه یی هنر – صنعت فیلمسازی در این دیار ، برای بسیاری از دست اندر کاران واهالی سینما وحتی سینما دوستان نیز همواره بسیار ارزشمند بوده است. به ویژه که می دانیم این قدردانی ها وبزرگداشت ها جدا از برخی صف بندی های سیاسی و نگاه های جهت دار ورسمی که گاه متاسفانه با مرز بندی هایی از نوع "خودی" و "غیر خودی" و "از ما " و"غیر از ما" ونظایر آن ها نیز در هم آمیخته شده و فضای این حرکت های دلپسند ومطبوع را با تردیدها و شبهات بی شماری آلوده کرده است،صورت می پذیرد واز این جهت دارای اعتبار بالایی بوده است.
اگرچه" روز ملی سینما" هیچ ربط مستقیمی به ساختار و نظام صنفی مستقر در تشکیلات" خانه ی سینما" ندارد ، اما واقعیت این است که با تعطیل شدن موقت یا تعلیق وضعیت خانه ی سینما در سال جاری ، مسئله ی بزرگداشت پیشکسوتان وانتخاب آثار برگزیده ی سینمایی و ارزیابی کارنامه ی یک ساله ی گذشته ی سینمای ایران از دید ِ داوران تخصصی صنوف مختلف سینمایی کشور نیز ، در عمل به حاشیه رانده شده وساز وکار مناسبی برای برگزاری یک جشن آبرومند وگسترده در این شرایط وجودندارد. بدیهی است که گروه منتخب ویژه ی ساماندهی اصناف سینمایی نیز به دلیل درگیری های فراوان کاری ومشغله ی شدید این کار دشوار، فرصت چنین کاری را ندارند ودر صورت داشتن مجال و بودجه ی مناسب نیز ، به را ستی تردید دارند که سینماگران و پدید آورندگان آثار سینمایی با چنین هیئتی همکاری مناسبی داشته باشند. نتیجه ی تلخ برآمده از چنین فضایی ، این است که" روز سینما" یا" روز ملی سینما"، آشکارا، بدون متولی ، به حاشیه رانده شود و تداوم ِ تدریجی چنین وضعیتی، کار را به جایی می رساند که چند سال بعد ، این مناسبت، نه تنها از صفحات اصلی وضمایم تقویم رسمی کشور، بلکه از ذهن وخاطر یکایک سینماگران وسینما دوستان نیز محوخواهد شد !
به هر تقدیر ، در چنین شرایطی، جدا از همه ی اختلاف نظرها و پسندها وسلیقه های گوناگون ، یک فرصت مناسب برای بررسی کارشناسانه ی مشکلات و کمدا شت های سینما و آسیب شناسی جدی سینمای ایران و به ویژه مطرح کردن مباحث مهمی در زمینه ی"باید ها ونباید های سینمای ملی" را از دست خواهیم داد و نتیجه ی تلخ چنین وضعیتی ، رکود بیش از پیش ِ بازار سینما و کاهش آمارفروش فیل ها و کم رونقی اقتصاد سینما ی ما خواهد ی بود! در حالی که با استفاده از همین فرصت مناسب ، در سایه ی هم اندیشی ها وهمدلی های جدی ،می توانستیم از ترکیب پرمعنای "سینمای ملی" به مثابه ی آیینه یی شفاف و بی زنگار سخن به میان آوریم که قرار است نمایانگر تمامی وجوه فرهنگی، قومی ،جایگاه اجتماعی و شانیت وشعایر ملی ما باشد. سینمایی که ازاین منظر می تواند به رنگین کمانی پرجاذبه، اثرگذار و پر آب ورنگ بدل شود وبرای مطرح کردن اندیشه های والا وانسانی وبسیاری از مفاهیم معنوی ومعناشناختی از زندگی ما ظرفیت های بالای خود را به تماشا بگذارد.
مهندس سیدمحمد بهشتی به دلیل حضور در فضای فرهنگی کشور یکی از آگاهان حوزه فرهنگ و هنر ایران است. وی که یکی از طراحان اصلی شعار دولت فرهنگی و فرهنگ غیردولتی است، در پاسخ به پرسش اعتماد مکانیسم عملی شدن این شعار را بیان می کند.
-آیا اساساً در کشوری که همه چیز آن دولتی است، می توان به فرهنگ -به خصوص که با تکنولوژی در ارتباط است- نگاه غیردولتی داشت و شعار غیردولتی داد، آیا چنین چیزی امکان پذیر است؟
بله، امکان پذیر است.
زمینه های آن وجود دارد؟
زمینه های آن در دست دولت است...
- این قضیه با هویت و حیات دولت پیوند خورده است. به نظر من دولت هایی که در ایران شکل می گیرند امکان این کار را ندارند. نظر شما چیست؟
در دوره فعلی مسلماً آنچه روشن است، این است که فرهنگ دولتی زیاد کارآمد نبوده است. یعنی فرهنگی که دولت بخواهد در آن نقش تصدی گری ایفا کند، از ظرفیت های فرهنگی کشور نمی تواند استفاده کند و مسلماً غیر از اینکه حتی نمی تواند به اهداف خود برسد، عملاً بسیاری از ظرفیت های فرهنگی کشور را هم به این ترتیب ضایع می کند، یعنی ناکارآمدی این روش مدت زیادی است مشخص شده است. اگر دولت بخواهد نقش مدیریت کلان جامعه را در حوزه های مختلف ایفا کند، طبعاً باید به دنبال روش های کارآمد باشد، خصوصاً در عرصه فرهنگ و بسیاری از عرصه های دیگر دولت نباید تصدی گری کند. دایره تصدی گری دولت در قوانین و مقررات ما بسیار محدود است ولی فکر می کنم دولتی کردن امور، بیشتر ناشی از بی تدبیری بوده است، خصوصاً در رابطه با عرصه فرهنگ. ممکن است در دنیا کشورهایی باشند که اگر مثلاً دولت در عرصه اقتصاد نقش تصدی گری ایفا کرده، توفیقاتی هم داشته است، ولی تجربه تاریخ معاصر جهان نشان می دهد فرهنگ دولتی هیچ نوع کارآمدی ندارد.
-در این سخن تردیدی نیست؛ صحبت منتقدان این شعار (غیردولتی کردن فرهنگ) این است که اساساً زمینه های انجام و تحقق این شعار وجود ندارد. زیرا متصدیان و ناظران بر امور و موضوعات فرهنگی- که قدرت بسیج افکار عمومی را هم دارند- چه در نهادهای حقوقی و چه در نهادهای غیرحقوقی، نسبت به این حوزه بسیار حساس هستند و اهرم های بازدارنده کافی هم در اختیار دارند. اگر ما یک ساختار حقیقی قدرت و یک ساختار حقوقی قدرت را تصور کنیم، هر دو آن نسبت به این مساله واکنش های شدید نشان می دهند. تجربه هایی هم در دوران آقای خاتمی از آن وجود دارد. مثلاً آقای مهاجرانی فقط به خاطر شعار تساهل و تسامح در نماز جمعه کتک خورد. آیا با این تجربه چنین چیزی امکان پذیر است؟
قاعدتاً وقتی صحبت از انتخابات می شود، گروهی از کاندیداها مدافع وضع موجود هستند و بسیاری هم قصد دارند در وضع موجود تغییر ایجاد کنند و طبعاً در مقام قوه مجریه اختیاراتی هم دارند. اینکه فرهنگ ما دولتی شده است، به دلیل اراده دولت بوده است. کافی است دولت چنین اراده یی را نداشته باشد و اتفاقاً در جهت تاسیس کیفیت مدیریت دولتی تلاش کند که می خواهد نقش حامی پیدا کند نه نقش متصدی امور فرهنگی. در طول دو دهه اخیر تلاش چشمگیری در زمینه تاسیس مدیریت فرهنگ غیردولتی نداشتیم. در واقع بحثی که مهندس موسوی مطرح می کند این است که با چنین رویکردی، یعنی رویکرد فرهنگ غیردولتی و دولتی که فرهنگی باشد (زیرا دولتی که صرفاً سیاسی باشد هیچ گونه الگوی دیگری جز فرهنگ دولتی در نظر ندارد) می تواند راهکارهایی بیابد که دولت نقش حامی پیدا کند نه متصدی. از دهه 70 شمسی به دلیل تحولاتی که در حوزه فناوری های اطلاع رسانی اتفاق افتاد، اساساً شرایط قرنطینه در مدیریت فرهنگی منتفی شد، یعنی دیگر امکان مدیریت صحنه فرهنگ، با الگوی شرایط قرنطینه موضوعیت خود را از دست داد. اما عملاً می بینیم از همان زمان تلاش بسیار زیادی انجام شد که ما همچنان نادیده بگیریم که شرایط قرنطینه یی شرایطی سپری شده است و همچنان الگوی مدیریتی را که منطبق بر شرایط قرنطینه است، ادامه دهیم. برای تثبیت شرایط قرنطینه از تمام اهرم های قضایی، فنی و مدیریتی استفاده کردیم. موضوع محدود کردن اینترنت (فیلترینگ) یا رفتارهایی که با ماهواره صورت می گیرد، تلاش هایی فنی در این راستا بوده است. نوع قوانین و مقرراتی که تصویب می کنند، همگی این جهت گیری را دارد که دوباره شرایط قرنطینه را تثبیت کنند. در صورتی که در هر کشوری یک پیشخوان فرهنگی وجود دارد، یعنی صحنه یی که مردم اوقات فراغت خود را با آن می گذرانند و از محصولات فرهنگی استفاده می کنند. این محصولات، کالاها یا رویدادهای فرهنگی است. تا زمانی که شرایط قرنطینه وجود دارد، این پیشخوان توسط مدیریت خود آن کشور پر می شود. وقتی شرایط قرنطینه منتفی می شود، یعنی دست های درازی از جاهای دیگر در این پیشخوان محصولاتی قرار می دهند، اگر شما به هم خوردن این شرایط را نادیده بگیرید، پیشخوان فرهنگی کشور مرتباً از دست می رود و دست های درازی محصولات فرهنگی دیگری در این پیشخوان می گذارند و شما روی خود را برمی گردانید و نمی بینید. در کشور ما چند کانال تلویزیونی داریم ولی بیش از هزار کانال تلویزیونی در داخل ایران قابل دریافت است، یعنی در پیشخوان فرهنگی مردم فقط از جهت کانال تلویزیون تا چه اندازه امکان انتخاب وجود دارد، یعنی پیشخوان ما تا حد زیادی توسط دیگران فتح شده است. در زمینه اطلاع رسانی، اخبار سیاسی و مواردی مانند محصولات سمعی، بصری از قبیل فیلم ها و سی دی های قاچاقی که در سطح کشور پخش می شود، ما صحنه پیشخوان فرهنگی خود را به کل از دست می دهیم، یعنی اصلاً برای ما چیزی باقی نمی ماند. بحث این است که آیا ما از جمله کشورهایی هستیم که باید از پیشخوان فرهنگی مان صرف نظر کنیم؟ کسانی که طرفدار ادامه شرایط قرنطینه هستند یا طرفدار فرهنگ دولتی هستند، آیا هیچ کارنامه یی دارند که نشان دهد، این مساله کمک کرده پیشخوان فرهنگی در اختیار ما باشد؟ مسلماً اگر آمار بگیریم متوجه خواهیم شد پیشخوان فرهنگی ما در اختیار خودمان نیست و گویا به کشورهای دیگر واگذار شده است و دیگران هر چه می خواهند در آن می گذارند. این صورت مساله بسیار واضح است؛ فقط بحث این است که چنین عزمی پدید آید. بالاخره کسانی که بحث طرفداری از شرایط قرنطینه را مطرح می کنند و می خواهند این شرایط قرنطینه باقی بماند و در دل آن الگوی مدیریت دولتی پدید آید- که می خواهد فرهنگ را دولتی کند- ظاهراً دنبال این مساله هستند که مثلاً سلامت فرهنگی در جامعه گسترش بیشتری پیدا کند و کشور را از آنچه برای مردم ضرر دارد، مصون کنند. کسانی که این هدف را دنبال می کنند، باید یک بار محصول ادامه این سیاست مستعمل را مرور کنند.
- شما به پیشخوان فرهنگی اشاره کردید ولی مشکل اینجا است که بحث اجرایی آن تا چه اندازه امکان پذیر است؟ صرف اراده کردن دولت می تواند به این مساله کمک کند. شما به بحث ماهواره اشاره کردید. اگر دولت هم اراده کند، دریافت ماهواره با توجه به اینکه ما منع قانونی هم داریم حتماً نیازمند مصوبه مجلس است.
این قوانین را مجلس وضع کرده است. دولت جایگاهی دارد که می تواند لایحه دهد و ساز و کارهایی دارد که می تواند از آن استفاده کند. دولت نباید فقط شعار دهد.
-این ساز و کارها چیست؟
تاسیس مدیریت شرایط عدم قرنطینه. لازم نیست دولت در ابتدا سراغ تیزترین نقطه برود، می تواند از جایی شرایط عدم قرنطینه را آغاز و الگوی مدیریتی آن را تثبیت کند.
-می توانید بگویید نقطه شروع کجا است؟
ان شاءالله هر زمان که قرار شد چنین مدیریتی تاسیس شود، مطرح خواهیم کرد.
-به هر حال در شرایط فرضی صحبت می کنیم. اگر شرایط آن وجود داشته باشد، مطلوب ترین نقطه شروع چه نقطه یی می تواند باشد، تا هم به انتظارات جامعه پاسخ دهد و هم سریعاً به نتیجه برسد؟
بحث مفصلی است که باید روی آن کار کنیم ولی شدنی است. ما باید به سمت رفع ذهنیت قرنطینه یی گام برداریم و جهت ایجاد این شرایط باید دست به ابتکاری نو بزنیم. در دنیا این کار را انجام داده اند. البته پدیده بدیعی است و سابقه طولانی ندارد و طی این 20 سال شکل گرفته است. قاعدتاً می توان از این تجربه جهانی استفاده و آن را بومی سازی کرد و در داخل کشور پیش برد. مسلماً در برابر آن مقاومت به وجود می آید و نباید این مقاومت را وارد عرصه سیاسی کرد. باید در همان چارچوب عرصه فرهنگی با کسانی که مقاومت می کنند، وارد گفت وگو شویم. کسانی که با حفظ شرایط قرنطینه موافق هستند همگی دشمن ملت نیستند، اما تصویر روشن و قابل اعتمادی از فرهنگ غیردولتی در دست ندارند. با گفت وگو و دور کردن موضوع از صحنه کشاکش های سیاسی و حفظ کردن آن در چارچوب مباحث فرهنگی می توان این قضیه را پیش برد و در واقع می توان یک گفتمان جدید ایجاد کرد. به نظر من اشکالی که در اینجا وجود دارد این است که موضوع را سیاسی می کنیم. زمانی که موضوع سیاسی می شود، طبیعی است که جناح های سیاسی در برابر همدیگر بنا بر دلایل سیاسی شروع به صف بندی می کنند و زمانی که یک موضوع سیاسی شود در چارچوب این صف بندی ها مورد ارزیابی قرار می گیرد. در صورتی که اگر به موضوع مدیریت فرهنگی کشور مانند مدیریت آب و برق نگاه کنیم، در آنجا اصلاً بحث سیاسی موضوعیت ندارد و در واقع بحث فنی تر، دقیق تر و تکنیکی تر می شود.
-مشکل این است که این طور نمی شود، اگر این گونه بود بسیار عالی بود.
کسانی که این طور فکر می کنند زندانی شرایط فعلی شده اند.
-تا زمانی که بحث از تهاجم فرهنگی، شبیخون فرهنگی و در ادامه آن ناتوی فرهنگی در سطوح عالی نظام مطرح می شود طبیعتاً نمی توان مانند مدیریت آب و برق به آن نگریست.
اتفاقاً مانند همان است. بحث تهاجم فرهنگی و شبیخون فرهنگی که مطرح می شود، بیشتر بر این دلالت می کند که ما متوجه هستیم پیشخوان فرهنگی ما توسط دیگران فتح می شود و نام آن را تهاجم فرهنگی می گذاریم. در مقابل این مساله باید کاری انجام داد، نه اینکه بقیه صحنه را که در اختیارمان هست واگذار کنیم. تاکنون به یک روش در مقابله با تهاجم فرهنگی عمل کرده اند، آیا این روش موفقیت آمیز بوده یا خیر؟ درست است که ما با تهاجم فرهنگی و شبیخون فرهنگی مواجهیم، اما در مقابل آن باید چه کار کنیم؟ باید یک روش آزموده یی را که نتیجه نداده ترک و روشی را که نتیجه بدهد جایگزین آن کنیم. رفتار ما با شرایط عدم قرنطینه شبیه رفتار کشورهایی است که فاقد بنیه فرهنگی و فاقد توان تولید در عرصه فرهنگ و هنر هستند. ما صحنه فرهنگی کشورمان را نمی شناسیم. ما بنیه و بضاعت خود را نمی شناسیم. اتفاقاً زمانی که شرایط قرنطینه برداشته شود برای کشوری مانند ما- با توجه به ظرفیت و بنیه یی که دارد- یک فرصت محسوب می شود، نه یک تهدید. یعنی ما حالا می توانیم در پیشخوان فرهنگی کشورها و سرزمین های دیگر بدون دغدغه حضور پیدا کنیم. بنیه و بضاعت این کار را هم داریم. ملاحظه کنید در کل منطقه یی که ما در آن به سر می بریم چند کشور بنیه ایران را در تولیدات سینمایی، هنرهای تجسمی، موسیقی و هر کدام از رشته های هنری دیگر دارد؟ هیچ کدام با ما برابری نمی کنند. زمانی که ما متوسل به شرایط قرنطینه می شویم در واقع بنیه و بضاعت خود را به حاشیه می رانیم زیرا این توان و توشه وجود دارد و ما نمی توانیم آن را سرکوب و منتفی کنیم. ما نمی توانیم کاری کنیم که یکصد سال سابقه فیلمسازی در کشور را کلاً از صحنه روزگار محو کنیم. این مساله وجود دارد، در عرصه های دیگر هم وجود دارد. زمانی که ما آن را به حاشیه می رانیم در یک بازی موش و گربه می افتیم و هنرمندان مان را مقابل نظام قرار می دهیم. بحث این است که ما تا چه زمانی می خواهیم تمام نیروهای خود را مستهلک کنیم و تمام فرصت های خود را از دست بدهیم؟ کشوری با این بنیه و بضاعت که توانایی قد افراشتن و حضور پیدا کردن در صحنه های دیگر را هم دارد، ترسان و لرزان هر لحظه بنیه و بضاعت خود را مضمحل و صحنه فرهنگی خود را واگذار می کند. علت اینکه چنین اتفاقی افتاده این است که ما فقط شعار داده ایم و اقدام عملی در این زمینه نکرده ایم. با شعار دادن آن را وارد صحنه سیاسی می کنیم و از یک بحث تخصصی فرهنگی خارج می کنیم و موضوع را وارد کشمکش های سیاسی می کنیم. در این حالت فقط سیاسیون در کشمکش های سیاسی راجع به این موضوعات اظهارنظر می کنند. یعنی اگر کسی بخواهد اظهارنظر فرهنگی کند باید در پوست سیاست قرار بگیرد و ظاهر سیاسی داشته باشد، تا حرف او شنیده شود. درست این است که این مباحث باید به حوزه فرهنگ برود که در آن بحث های علمی، فنی و دقیق وجود دارد. صحنه کشور ما صحنه یی غنی است و ما می توانیم از این صحنه فرصت هایی بسازیم. اتفاقاً می توانیم در پیشخوان کشورهای دیگر هم حضور داشته باشیم. بحث این است که صحنه فرهنگی و بنیه و بضاعت فرهنگی خودمان را بشناسیم و به آن اعتماد کنیم. اعتماد کردن ما در اینجا بسیار مهم است یعنی ما به عنوان مدیریت فرهنگی اعتماد به نفس پیدا می کنیم و در نتیجه به ظرفیت فرهنگی و هنری موجود در کشور اعتماد می کنیم. ظرفیت فرهنگی باید به توانایی مدیریتی دولت اعتماد کند و زمانی می تواند اعتماد کند که دولت فرهنگی باشد و مسائل فرهنگی را درک کند نه اینکه صرفاً دولتی سیاسی باشد؛ دولتی که اساساً راجع به مباحث فرهنگی درک روشنی ندارد و با اظهارنظرهای سیاسی و بازی های روزمره سیاسی با موضوع برخورد می کند و با اتهام زنی و انواع و اقسام مسائلی که طبعاً سیاسی است به موضوع می نگرد. واقعاً ما باید فارغ از بحث انتخابات و جناح های مختلف، سرنوشت و منافع ملی خود را در نظر بگیریم. بالاخره ما باید پاسخگوی فرزندان خود باشیم. کشوری با داشتن این همه اندوخته و بضاعت فرهنگی، اینچنین ترسان و لرزان هر روز پیشخوان فرهنگی خود را در اختیار دیگران می گذارد و برای آنها ایجاد موقعیت و موفقیت می کند. بحث این است که نباید این اتفاق بیفتد.
-آنچه شما می فرمایید کاملاً ایده آل است ولی مشکل اینجاست که بالاخره کسانی وجود دارند که حوزه فرهنگ را حیاط خلوت خود می دانند و فکر می کنند می توانند از آنجا برنامه های سیاسی خود را پیش برند.
درست است ولی بحث این است که اگر دولت بخواهد با این روش ادامه دهد ظرفیت های ملی کشور را نابود خواهد کرد.
-باید چه تدبیری بیندیشد؟
باید از ساز و کارهایی که در اختیار دارد حداکثر استفاده را ببرد.
- به دلیل همان شرایط قرنطینه که شما به آن اشاره کردید یک فرهنگ زیرزمینی هم در همه حوزه ها شکل گرفته است. در حوزه سینما فیلم های کوتاهی هستند که به صورت زیرزمینی تولید می شوند و در جشنواره ها شرکت می کنند. در موسیقی این مساله به شکل دیگر و پررنگ تری خود را نشان داده؛ طبیعتاً گروه های زیرزمینی برای ذائقه و سلیقه خاص خودشان آثاری تولید می کنند. در حوزه مطبوعات وبلاگ ها و اخیراً فیس بوک ها هم وارد کار شده اند و خود به خود بحث اطلاع رسانی و تحلیل را انجام می دهند. از این سه مثال به اینجا می رسیم که یک فرهنگ غیررسمی هم شکل گرفته و موتور آن به راه افتاده است. در بحث فرهنگ غیردولتی، آنها چه جایگاهی دارند؟ مهار می شوند یا تقویت می شوند؟
این اتفاقی که افتاده همان موضوعی است که پیشتر مطرح کردم؛ اینها بخشی از بنیه و بضاعت فرهنگی کشور ما هستند که این گونه ظاهر شده اند. وقتی فرهنگ دولتی می شود بنیه و بضاعت فرهنگی ما به حاشیه رانده می شود یعنی در یک محیط ناسالم شروع به رشد می کند یا به قول شما زیرزمینی می شود. این بنیه و مظاهر آن وجود دارد و نمی توان منکر وجود آن شد. موجودیت آن به قدری جدی است که فرض کنید در زمینه موسیقی، وقتی جشنواره موسیقی پاپ را برای نخستین بار برگزار می کنند، یکباره تعداد زیادی از گروه های موسیقی از سایه بیرون می آیند. بنابراین اینها وجود دارند و نمی توان منکر شد. بحث این است که وقتی شرایط حاشیه و متن را با مدیریت دولتی فرهنگ به این ترتیب تدارک می بینند اتفاقی که می افتد این است که عملاً متن جامعه و متن فرهنگ به گونه یی می شود که ابتذال به راحتی می تواند در آن رشد کند و کسی هم مزاحم آن نیست، یعنی جریانات سیاسی که صرفاً به موضوع نگاه سیاسی دارند در عرصه های مختلف نسبت به ابتذال خیلی حساسیت ندارند. آنها در واقع نسبت به چیزهای دیگر حساسیت نشان می دهند. در این وضعیت، فرصت رشد و ترویج ابتذال ایجاد می شود و فرهیختگی در فرهنگ به حاشیه رانده می شود؛ یعنی یا امکان فعالیت ندارد یا اگر کاری می کند انگشت خود را به سمت نظام اشاره می کند. علاوه بر این، محیط های ناسالم دیگری ایجاد می شود. نمی خواهم بگویم افراد ناسالم هستند بلکه محیط ناسالم می شود و افراد در مناسبات ناسالم شروع به رشد می کنند. اگر طرحی نو دراندازند و محیطی سالم بسازند آن وقت شرایط نشو و نمو در آفتاب مهیا می شود و طبعاً محیط ناسالم نمی تواند وجود داشته باشد. یعنی بنیه و بضاعت فرهنگی و تاریخی ما می تواند صحنه کنونی فرهنگ کشور را رنگین کند. طبعاً زمانی که شروع به اجرای شرایط مدیریت عدم قرنطینه می کنید، طبیعی است که قرائت های مختلف، سلایق مختلف و آرای مختلف باید امکان بروز داشته باشند، البته همه آنها باید در چارچوب قانون اتفاق بیفتد. اتفاقاً بحث این است که مدیریت دولتی باید شرایط قانونی را ایجاد کند تا تنوع قرائت ها وجود داشته باشد و بتواند دوباره این پیشخوان را در اختیار بگیرد و بیش از آن اینکه بتواند پیشخوان جاهای دیگر دنیا را هم در اختیار بگیرد. اگر چنین اتفاقی رخ نداده از تبعات اعمال شرایط قرنطینه است.
-به موضوع مهمی اشاره کردید. مناسباتی که شما به آن اشاره می کنید، قرار است چگونه تغییر کند؟ الان وضع به این صورت است که اگر کسی بخواهد کار فرهنگی کند یا کالای فرهنگی تولید کند (از قبیل کتاب، آلبوم موسیقی، فیلم، تئاتر و...)، باید حتماً به اداره ارشاد مراجعه کند (این ارشادی که به کار می برم عمدی است، و تاکید بر جنبه ارشادی این اداره است) و در آنجا عده یی هستند که در مورد واژگان، موضوع، سناریو، محتوا و بینش پشت اثر (کتاب، فیلم یا هر چیز دیگری) تصمیم می گیرند. در فرهنگ غیردولتی قرار است این اتفاق چگونه رخ دهد؟ زیرا در ایران تجربه نشده است و بسیار نامعلوم و حتی غیرقابل اعتماد است. آیا ارشاد قصد دارد در صدور مجوز برای محصولات فرهنگی تساهل به خرج دهد؟ آیا قرار است ساز و کار دیگری طراحی کند؟ چه اتفاقی قرار است بیفتد؟
می دانید در دنیا وزارت ارشادی که ما به این مفهوم داریم، وجود ندارد. زمانی که وزیر ارشاد ما به جای دیگر دنیا می رود، نمی دانند چه کسی باید به استقبال او برود، زیرا در هیچ دولت دیگری چنین مابه ازایی وجود ندارد. در دولت های دیگر و جاهای دیگر دنیا، مدیریتی را متناسب با این شرایط طراحی کرده اند چون این مسائلی که ما الان در وزارت ارشاد داریم، وجود ندارد.
وزارت ارشاد باید متحول شود و نقش آن از ممیزی و تصدی گری در عرصه فرهنگ به نقش حامی در عرصه فرهنگ تبدیل شود، یعنی باید در ارشاد تحول ماهوی شکل گیرد و قوانین آن حتماً باید تغییر کند. در الگوی اصلی باید تجدید نظر شود، نه اینکه ما همچنان آن الگو را حفظ کنیم و بگوییم کمی شل بگیرید. اصلاً بحث شل گرفتن نیست. باید در مدیریتی که صورت می گیرد، نقش فاعلی داشته باشد، نه فقط اینکه بگوییم نقش فاعلی فقط ممیزی است و کمی به سمت انفعال برود. اصلاً چنین نیست. در آنجا باید بتواند نقش فاعلی بسیار فعال تری پیدا کند ولی باید در نقش حامی باشد، نه نقش کسی که چوبی به دست گرفته و عده یی را از عده دیگر جدا می کند و به حاشیه می راند یا در متن تغذیه می کند. صورت مساله باید تغییر کند.
http://www.ihrc.ir/fa/NewsShow.aspx?ID=3698
گلستان مثنوی یا گلستان معنوی
عبدالکریم سروش
دربارة مثنوی مولانا بسیار سخن گفته و شنیدهایم. کتاب ارجمند مثنوی که یکی از افتخارات زبان فارسی و کشورما است، تاکنون از دیدگاههای مختلف مورد بررسی قرار گرفته است، اما در اینجا قصد دارم از خرمن سبز مولانا، گلی با رنگ و بویی دیگر بچینم. اینبار دربارة «گلستان مثنوی یا گلستان معنوی» سخن خواهم گفت.
کلمة گلستان برای ما آشناست. سعدی یکی از کتابهای نامدار خود را گلستان نامیده است و خصوصاً بر این معنا تأکید ورزیده که گلستان او گلستانی ماندگار است، برخلاف گلستان طبیعت که همین پنج روز و شش باشد، این گلستان همیشه خوش باشد. اما مولانا بر کتاب خود هیچ نامی ننهاده است؛ کلمة مثنوی نام یکی از قوالب شعری است و اختصاصی هم به مولانا و کتاب او ندارد. افلاکی در مناقبالعارفین آورده است که پس از مولانا، سه کلمة عام معنای خاص پیدا کردند. کلمة اول، مثنوی بود که به نوعی از شعر گفته میشود، اما ضمناً معنای خاصی هم پیدا کرده است و هر گاه آن را بر زبان میآوریم، چیزی جز کتاب مولانا اراده نمیکنیم و درنمییابیم. کلمة دوم، خود کلمة مولاناست. مولانا به معنای آقای ما، سرور ما و بزرگ ما و واژهای عام است که میتوان آن را به هر بزرگی اطلاق کرد، پس از وفات مولانا، این واژه از معنای عام خود به معنایی خاص انتقال پیدا کرد؛ وقتی میگوییم مولانا چنین گفت و چنان سرود، منظوری جز شخص جلالالدین رومی نداریم. کلمة سومی که افلاکی به آن اشاره میکند، اکنون در میان ما کاربرد چندانی ندارد و آن کلمة تربت است. او میگوید در قونیه و در میان افغانیها، کلمة تربت، اختصاصاً به تربت مولانا اطلاق میشود.
باری، تعبیرات یا صفاتی که مولوی برای کتاب خود آورده، صفات فروتنانه و البته مهمی هستند که نشان میدهند دیدگاه او دربارة این کتاب چه بوده است. یکی از نامهایی که مولانا به مثنوی اطلاق میکند، «حسامی نامه» است.
گشت از جذب چو تو علامهای/ در جهان گردان حسامی نامهای
حسامینامه که تا حدودی بر اساس الگوی شاهنامه ساخته شده، از تعبیراتی است که مولانا در باب مثنوی به کار برده است. در حقیقت اگر دیوان شمس به نام شمس سروده شده، مثنوی نیز به نام حسامالدین سروده شده است و اگر دیوان شمس، شمسنامه است، مثنوی را باید حسامینامه نامید، آنچنان که مولانا خود اذن چنین کاری را داده است، شاید اگر او چنین نمیکرد، ما هم چنین نامی را به کار نمیبردیم.
تعبیر دیگری که مولانا در باب مثنوی دارد، از این قرار است:
مثنوی ما دکان وحدت است/ غیر وحدت هرچه بینی آن بت است
در این دکان، یک متاع بیشتر نمیفروشند و آن هم متاع وحدت است، این کتاب وحدت، متاعی است که با داستان عشق همداستان و همسرنوشت است. اگر از من میپرسیدند که نام مثنوی مولانا را چه بگذاریم، بوالفضولی میکردم و میگفتم عشقنامه، چرا که کلیدیترین مفهومی که در این کتاب به کار گرفته شده، مفهوم عشق است که البته ارتباط تنگاتنگی با مفهوم وحدت دارد، چون مهمترین نقشی که عشق دارد، وحدتبخشی است.
آفرین بر عشق کل اوستاد/ صد هزاران ذره را داد اتحاد/ همچو خاک مفترق در رهگذر/ یک سبوشان کرد دست کوزهگر
کار عشق وحدتبخشی و به وصال رساندن است؛ کار پیامبران هم که از ناحیة خداوند که معشوق مولاناست، مبعوث شدهاند، همین وحدتبخشی است. آنان برای برداشتن فراق و افتراق و جدایی و فصل و رساندن به وصل آمدهاند. تعبیر دیگری که مولوی در باب مثنوی دارد، تعبیر جزیره است:
چون شدی عطشان بحر معنوی/ فرجهای کن در جزیره مثنوی/ فرجه کن چندانک اندر هر نفس/ مثنوی را معنوی بینی و بس
این تعبیر، در واقع تصویری است که مولانا از جهان معنویت ترسیم میکند؛ دریایی بزرگ و کتاب مثنوی در آن چون جزیرهای سر بر آورده است.
اما این که تعبیر گلستان را دربارة مثنوی به کار میگیرم، بیشتر به خاطر آن است که نشان بدهم این گلستان، گلهای رنگارنگ فراوانی دارد؛ هنگامی که این کتاب را میگشایید و این باغبان معنوی یعنی مولانا، باب این گلستان را به روی شما باز میکند، عطر معنویتی را استشمام میکنید که برای همیشه شما را مست میکند. گمان نمیکنم مولانا از کاربرد چنین کلمهای ناخشنود باشد، به هر حال مولوی اهل معنا و طرب و عشق بود، اهل عطر و بهار بود؛و در سخنانش از گلستان و از بهار فراوان یاد کرده است، لذا بیراه نیست اگر ما این اثر مهم و بزرگ را گلستان بنامیم. اولین چیزی که در مثنوی با آن برخورد میکنیم، نوسانی است که در 26 هزار بیت آن وجود دارد، ابیات گاهی پیچیدگیهای بسیاری دارند، گاهی با زبانی بسیار ساده و محاورهای ادا شدهاند و با ما به زبان خودمان سخن میگویند، گاهی دقیقترین و باریکترین مسائل کلامی و فلسفی را با ما در میان میگذارند و بیش از همه جا و همیشه، تجربههای سرایندهشان را در زندگی و در شناخت زوایای روح انسانی با ما در میان میگذارند. اولین چیزی که در این کتاب جلب توجه میکند، آرامشی است که بر این کتاب سایه افکنده و پس از خواندنش به خواننده القا میشود؛ در زیارت تربت مولانا در قونیه هنگامی که وارد آن تربت و آن مزار میشوید و آن نوای ملایم نی را میشنوید، احساس آرامش فوقالعادهای میکنید. حقیقتاً خود کتاب هم چنین نقشی را به نحو اکمل و احسن ایفا میکند. با خواندن این کتاب، با قهر روبرو نمیشوید، با ترشی روبرو نمیشوید، این کتاب یک پارچه شکر است، یک دریا آرامش است، یک گلستان عطر است و شما چه بدانید، چه ندانید، این عطر و این آرامش و این شیرینی در جانتان رسوخ میکند و وقتی که کتاب را میبندید، شکرگزار نعمتهایی هستید که رایگان در اختیار روح شما قرار داده شده است. در این باره مبالغه نمیکنم؛ مولوی تنها یک بار در مثنوی وارد یک جدال تند با مدعیان خود شده است، آن هم در دفتر سوم، وقتی به او خبر میرسد که کسانی از در دشمنی با مثنوی درآمدهاند:
پیش از آنک این قصه تا مخلص رسد/ دود و گندی آمد از اهل حسد
من نمیرنجم از این لیک این لگد/ خاطر سادهدلی را پی کند
من نمیرنجم، اما میترسم دیگران تحت تأثیر ناصواب قرار بگیرند؛ به همین سبب است که به درشتی با آن مدعی سخن میگوید. اما همین یک بار است و بس. در بقیة مثنوی، شما احساس آرامش میکنید و سخنگویی را میبینید که سخنانش از دریایی از معنویت برمیخیزد که حتی اگر قطرهای از آن را بچشید، به شما آرامش بخشد. به همین خاطر بوده است که این کتاب در طول قرنها، پناهگاه روح آدمیان حسرت کشیدهای بوده است که چیزی برای پناه بردن نمییافتهاند و وقتی در کنار او مینشستهاند ناگهان زندان و جهان تنگ چنان گشاده میشد که روحشان از قفس آزاد میگشته است. این ویژگی، اولین خاصیتی است که در این کتاب میبینید و حس میکنید. مثنوی کتابی نیست که با شما امر و نهی کند؛ این مرد چنان در وصال زندگی میکرد که اساساً فراق و جدایی را از یاد برده بود، به همین دلیل کمتر از جدایی سخن میگفت. ابتدای دفترهای مثنوی که همه به نام حسامالدین مصدّر است، در خطاب مستقیم به او سروده شدهاند و در دفتر اول هم که البته بحث از حکایتها و شکایتهاست، در هیچ جا نامی از خدا نرفته است. برخلاف عموم شاعران و نویسندگان که کتاب خود را با نام خداوند و نعت رسول آغاز میکنند، ارادت خود را به پیامبر نشان میدهند و خضوع خود را در مقابل خداوند مینمایانند، هیچ یک از دفاتر مثنوی اینگونه آغاز نشده است و اینگونه هم به پایان نرسیده است. دلیلش این نیست که مولانا خداناپرست و غافل از خدا بوده است، به عکس، چنان با او یگانه بوده است که نام او را هم نمیبرده است. وقتی از کسی دور هستید، او را صدا میزنید، وقتی نزد او نشستهاید، او را صدا نمیکنید، زیرا چنان مستقیم با او در تماس هستید که اگر اسمی هم از او نبرید، باکی نیست. همچنان که مجنون میگفت نام لیلی را نبرید، میترسم این نام بردن به او صدمه بزند، حتی این زبان و این دندانها هم نباید او را آزار دهند. مولوی ظاهراً کمتر از خدا نام میبرد، اما وقتی وارد کتاب میشویم، میبینیم روح او به طور بسیار طبیعی، به سوی خداوند پرواز میکند. اینجاست که ناگهان زبان او به یاد و ذکر خدا و به دعا گشوده میشود. دعاها از جمله درخشانترین قطعات مثنوی هستند، برای اینکه به شکلی بسیار طبیعی، تجربة روحی و نیاز روانی او را با روانترین و خودمانیترین زبان با خداوند در میان مینهد. دعاهایی هم که از عمق جان او برمیخیزند، دعاهایی لطیف و عمیق هستند و به هیچ وجه خواهشهای عادی و پست این جهانی نیستند.
ما ز حرص و آز خود را سوختیم/ وین دعا را هم ز تو آموختیم
چون دعامان امر کردی ای عجاب/ این دعای خویش را کن مستجاب
عفو کن زین بندگان تنپرست/ عفو از دریای عفو اولیتر است
از وقتی که این شعر مولوی در ذهنم جایگیر شده است، حتی گاه در نمازهایم نیز آن را میخوانم. این یکی از لطیفترین دعاهاست و واقعاً فکر میکنم که ما در مورد خودمان، آدمیانی که در این چاه پر ظلمت طبیعت افتادهاند، چه توصیفی بهتر از این میتوانیم داشته باشیم؟ اگر بخواهیم بهترین نیازهای خود را با خدا در میان بگذاریم باید همین شعر را بخوانیم؛ مولوی با چنان سوز و حرارت و نیازمندی این سخنان را ادا میکند که آدمی را برای همیشه در محضر خداوند نگه میدارد و او را هیچ گاه از یاد خدا غافل نمیکند. این یک توصیف بسیار کلی است که میتوان از فضای مثنوی ارائه کرد. البته تسلطی که مولوی بر بیان و داستانگویی داشت، استفادة ماهرانة او از زبان فارسی و اسطورهها و نقلهای تاریخی و زبردستی او در کلام اسلامی و فلسفه و فقه و علوم دیگر و سرمایة عظیمی که اگر خاک بود بدل به زر شده بود، او را چنان توانگر کرده بود که در هر کلمه و هر بیت او، گنجها نشسته است. میتوان آنها را کاوید و برداشت. این گنجنامه و عشقنامه، این حسامینامه و دکان وحدت، هنگامی که گشوده میشود، همه چیز برای فروختن دارد. اما مولوی بهترین توصیف خود را وصف پیامبر عشق میدانست و معتقد بود دینی به نام دین عشق آورده است و کتاب او هم که مثنوی است، دکان وحدت است و خود او هم پیامبر عشق است. من اما در سخنانم در اینجا، میخواهم این گلستان را به گونهای دقیقتر توصیف کنم و امهات آموزههای مولانا را در اختیار شما بگذارم. کتاب مثنوی سه رکن بیشتر ندارد؛ خدا، جهان و انسان. این سه، مورد توجه تام و تمام مولانا بودهاند. او از یک سو به خدای این عالم نظر میکرد؛ از جانب دیگر، انسان برای او محوریت تام داشت و از دیگر سو نیز جهان را مد نظر داشت. اما هر یک از اینها، در نظرگاه مولانا تفسیر و معنای دیگری داشتند که درکش نیاز به قدری تأمل دارد. ابتدا از خدا شروع میکنم.
چنان که گفتم، مولوی اهل وصال بود نه اهل فراق. شاید تا قبل از اینکه با شمس تبریزی برخورد کند، یک عالم عادی و متعارف بود و مثل همة علمای دیگر، نامی از خدا شنیده بود و وصفی از او دانسته بود و آنچنان که متکلمان دربارة او سخن میگویند، احیاناً اهل جدال بر سر اثبات وجود خدا هم بود. اما پس از آشنایی با شمس تبریزی، این ماجرا خاتمه پیدا کرد و مولانا به طور کامل از فراق به مرتبة وصال پا نهاد. جدایی را ترک گفت و از جدایی جدا شد. او به عرصهای پا نهاد که در آن بین خود و خدا فاصلة چندانی نمیدید و به همین سبب، سخن گفتن از خدا برای او آسان نبود. سخن گفتن از خدا برای کسانی آسان است که از خداوند دورند و دورادور بانگی میزنند و از او سخنی میگویند، اما هر چه به این عظمت نزدیکتر شوید، چنان شما را تسخیر میکند که سخن گفتن و دهان گشودن برای شما مشکلتر میشود. اینکه مولانا تخلص خاموش را برای خود انتخاب کرده بود، به همین دلیل است. او به جایی رسیده بود که نمیتوانست جز خاموشی را برگزیند، خود میگفت همة سخنان من برای آن است که مبادا پردهای که بر خاموشی افکندهام، پاره شود.
مولوی چنان با آن عظمت بینهایت و متعالی مواجه شده بود که دهانش بسته مانده بود. به همین سبب در باب خداوند، جز غیرمستقیم سخن نمیگوید. وقتی هم که به او اشارهای میکند، از اشاراتی نظیر جان، جانان، معشوق و یا حتی بیاشاره به نامی خاص سخن میگوید و در میگذرد. اما این خدای جهان، یک وصف بسیار مهم و عظیم دارد، این که خداوند به صفت معشوق شناخته میشود. خدا وصفهای فراوان دارد. خداوند ناظم، خالق، مدبر و دارای بسیاری اوصاف دیگر است. اما وصفی که برای عارفان مهم مینماید، آن است که خداوند معشوقی است که میتوان او را دوست داشت. هر چه به او نزدیکتر شوید، او را زیباتر مییابید و این زیباتر یافتن چنان دل شما را میرباید که جاودانه عاشق او باقی میمانید و این عشق البته اوصافی به شما میدهد که با عشقهای زمینی تفاوتهای عمده دارد؛ این عشق از جنس رومانس و احوال رومانتیک به معنای متعارف نیست، بلکه به شما معرفت و دلیری و شجاعت میبخشد، همة عیوب شما از جمله حسد و بخل و ضعفهای دیگر را از میان بر میدارد و شما را مثل آهنی که در کوره آبداده باشد، یکپارچه خالص میکند. در مورد خداوند البته باید به یک وصف دیگر هم اشاره کرد و آن این است که خداوند معشوق مهیبی است؛ هیبتی در او هست که باعث میشود در عین نزدیکی، از او دور باشید و در عین دوری به او نزدیک باشید. مولوی برای اینکه نشان دهد معاشقهای که با خدا میرود به اذن خود او صورت میگیرد و چنان نیست که بنده یا عاشق در آن میان مباسطت کند و پا از گلیم خویش فراتر نهد، این هر دو صفت را در کنار هم میآورد. چنین تعبیراتی در مثنوی وجود دارد و البته در دیوان شمس بیشتر هم هستند. مولوی در مورد خداوند، سخنان گفتنی بیشتری داشته، اما احتمالاً آنها را با ما در میان نگذاشته است. این ناگفتهها را یا باید از اشارات او استنباط کرد یا از رموز و اسراری که در کلمات اوست. چنان که شما در مثنوی و در دیوان شمس میبینید، مولوی هیچ گاه از خداوند گله نمیکند، حال آن که عارفانی داشتهایم که صریحاً از خداوند گله کردهاند. او حتی معتقد است بندگان و اولیا خداوند نه تنها از او گله نمیکنند، بلکه شکر هم نمیکنند.
چون بنالد زار بیشکر و گله/ افتد اندر هفت گردون غلغله
اینان حتی شکر هم نمیکنند، برای اینکه شکر کردن هم از لوازم فاصله است. یکی منعِم است و دیگری منعَم. و این منعَم از منعِم تشکر میکند. اما وقتی فاصلهها از میان برداشته شد، گویی این تویی که از یک دست به دست دیگر میدهی؛ بنابراین نه تنها از خودت تشکر نمیکنی، بلکه از خودت گلهای هم نداری. تنها یکجا در دیوان شمس است که مولوی قدری زبانش باز میشود و به خیال خودش پایش را از گلیم خود درازتر میکند:
که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختان است/ که عاشق کم رسد آنجا و معشوق فراوان است/ که تا نازی کنیم آنجا و بازاری نهیم آنجا/ که تا دلها خنک گردد که دلها سخت بریان است/ نباشد اینچنین شهری ولی باری کم از شهری/ که در وی عدل و انصاف است و معشوق مسلمان است/ که اینجا عاشقان هر سو چو عود کهنه میسوزند/ و آن معشوق نادرتر کزو آتش فروزان است/ خداوندا به احسانت به حق نور تابانت/ مگیر آشفته میگویم که جان بیتو پریشان است/ تو مستان را نمیگیری پریشان را نمیگیری/ خنک آن را که میگیری که جانم مست ایشان است
این غزل فوقالعاده عجیب است. مولانا دیاری را وصف میکند که همه در آن معشوقاند و میگوید البته چنین چیزی نیست، ولی اگر بود، چه خوب بود. بعد گلهای هم میکند، میگوید خدایا چرا عاشقانت را میسوزانی؟ اما ناگهان دهان خود را میبندد و عذرخواهی میکند. فقط یکجا میبینید که مولانا مباسطت میکند و قدری پا را فراتر از گلیم خود مینهد، اما بلافاصله زبان در کام میکشد و دهان را میبندد. چنین خدایی با این همه زیبایی، بر این شخص متجلی شده بود؛ او هم کلام را کنار گذاشته بود و با او راحت سخن میگفت:
گر دخان او را دلیل آتش است/ بیدخان ما را در این آتش خوش است
اگر متکلمان از راه دود استدلال میکنند که آتشی هست، من در دل این آتش نشستهام؛ پس دیگر کسی نمیتواند از راه دود وجود آتش را استدلال کند. این خداوند که من او را معشوق محتشم نام نهادهام، از یک سو معشوق است و از یک سو حشمت و احتشام دارد. این خدای عارفانی است مثل مولانا که در سراسر مثنوی او را میبینید که به دیدة مهر و محبت به بندگان خود نظر میکند، از ایشان دل میبرد و برای بندگان خود مجال عشقبازی فراهم میکند، بلکه تعبیر بنده و ارباب هم از میان برداشته میشود. این سخن بسیار مهمی است. در دفتر سوم در داستان عاشق بخارایی و صدر جهان میگوید:
مطرب عشق این زند وقت سماع/ بندگی بند و خداوندی صداع
پس چه باشد عشق دریای عدم/ در شکسته عقل را آنجا قدم
بندگی و سلطنت معلوم شد/ زین دو پرده عاشقی مکتوم شد
جای دیگری گفته است:
بنازم به بزم محبت که آنجا/ گدایی به شاهی مقابل نشیند
آن دین عشقی که مولانا پیامبرش است، همین است. در دین عشق، سخن از عبد و معبود نمیگویند. سخن از عاشق و معشوق میگویند و وقتی از عاشق و معشوق سخن میرود، مقولاتی مانند بندگی و سلطنت هم به کناری میروند. ما اصلاً یک منظومة معرفتی و مفهومی تازهای پیدا میکنیم که در آن هر یک از اینها در جای خود قرار دارند و معنای دیگری افاده میکنند. چنین خدایی، با چنین نسبتی که با بندگان خود دارد و با چنین اتحادی که با آنها پیدا میکند، در واقع به این عالم وحدت میبخشد و این همان سر وحدتبخشی عشق است. از این وحدت است که انسان همه چیز را از آن خود و در کنار خود و متحد با خود میبیند و جداییها و دشمنیها و افتراقی که بین ادیان و آدمیان هست، همه برداشته میشوند و شخص به درجه و نوعی از وحدت میرسد که هیچگاه غیر از آن را درک نکرده است. بیش از این وارد نکتههایی نمیشوم که تحت عنوان پلورالیزم دینی میتوان به تبیینشان پرداخت، اما ریشة همة آنها را باید در همین مفهوم عاشقی جست. از قصههای بسیار زیبایی که مولوی در باب وحدت بین عاشق و معشوق آورده، قصة لیلی و مجنون است؛ جایی که مجنون تب کرده بود و برای او طبیب آورده بودند:
پس طبیب آمد به دارو کردنش/ گفت چاره نیست هیچ از رگ زنش
گفت باید رگش را بزنیم تا قدری از خونش برود. مجنون به تضرع افتاد. به او اعتراض کردند که تو در راه عشق لیلی این همه بلا کشیدی و هیچگاه نگریستی و تضرع نکردی، چگونه اکنون از یک نیشتر اینگونه گریه میکنی؟
گفت مجنون من نمیترسم ز نیش/ صبر من از کوه سنگین است بیش/ لیک از لیلی وجود من پر است/ این صدف پر از صفات آن در است/ ترسم ای فصاد گر فصدم کنی/ نیش را ناگاه بر لیلی زنی/
معنای اتحادی که مولانا بین عاشق و معشوق تصویر میکند همین است. در جای دیگری، در وصف شکایت عاشقی نزد معشوقی میگوید:
مال رفت و زور رفت و نام رفت/ بر من از عشقت بسی ناکام رفت
هیچ صبحم خفته یا خندان نیافت/ هیچ شامم با سر و سامان نیافت/
عاشق همین طور بر میشمرد که چهها بر من رفت. معشوق میگوید ولی هنوز یک کار را نکردهای. گفت چه؟ گفت نمردهای! گفت:
تو همه کردی نمردی، زندهای/ هین بمیر از یار جان بازندهای
عاشق میگوید این آخرین پلة نردبان است، پس همان جا دراز میکشد و میمیرد.
تا نمیری نیست جان کندن تمام/ بیکمال نردبان نایی به بام
این مردن یعنی دست از صفات خود کشیدن و تماماً صفات معشوق را پذیرفتن؛ یعنی مرزهای وجود آدمی در وجود معشوق منحل شود، خودی او برداشته شود و در هویت معشوق انحلال تام پیدا کند. در آن صورت است که عشق به معنای واقعی تحقق پیدا کرده است. البته تحقق اصلی و اصیل، هنگامی است که مقابل معشوق بیکران قرار میگیرید؛ همانطور که مولانا گفته است عشق محبت بیکران است. محبتهای کرانمند و محدود را عشق نمینامند، محبت مینامند. عشق، محبت بیکران است و این محبت بیکران، در خور محبوبی بیکران است، این تناسب است که عشق را معنا میکند.
از قصة خداوند و معشوقی او میگذرم و فقط شما را به این نکته توجه میدهم که بر خلاف کثیری از شاعران ما که در باب عشق سخن گفتهاند، مولوی احتمالاً به پیروی از احمد غزالی، معتقد است عشق یک امر یکسویه نیست و همواره دو سو دارد. در اشعار حافظ، سعدی و دیگران، گاهی عاشقی را میبینید که در عشق یار زاریها میکند، اما معشوق از او بیخبر است؛ سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است. همواره نیاز از یک طرف است؛ چو یار ناز نماید شما نیاز کنید. این عشق یکسویه است و معشوق در بسیاری از موارد بیخبر است و عاشق در رنج و گداز میماند تا جان بسپارد. اما نزد مولانا، قصه از این قرار نیست، عشق همواره دوسویه است.
لیک عشق عاشقان تن زه کند/ عشق معشوقان خوش و فربه کند/ چون بر این دل برق مهر دوست جست/ اندر آن دل دوستی میدان که هست/ در دل تو مهر حق چون شد دو تو/ هست حق را بی گمانی مهر تو/ هیچ بانگی از کفت آید به در/ از یکی دست تو بی دست دگر/ تشنه مینالد که ای آب گوار/ آب هم نالد که کو آن آبخوار/ جذب آب است این عطش در جان ما/ ما از آن او و او هم آن ما/ حکمت حق در قضا و در قدر/ کرد ما را عاشقان همدگر/
مولانا معتقد است اگر عشقی به آن معشوق ازلی و مطلق در دل شما جنبید و وجودش شما را شوراند، بدانید که از آن سو هم عشقی هست. این عشق از آن طرف آغاز شده و به این طرف رسیده و این جذبه را در دل شما پدید آورده است. در بین خالق و مخلوق و عاشق و معشوق ازلی عشق یک سویه نداریم. عشق همواره از آن طرف آغاز میشود.
گفتم دل و جان فدای کارت کردم/ هرچیز که داشتم نثارت کردم/ گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی/ این من بودم که بیقرارت کردم
بیقرار کردن و دل ربودن از جای دیگری آغاز میشود و به اینجا میرسد.
عقل جزو از کل پذیرا نیستی/ گر تقاضا بر تقاضا نیستی/ چون تقاضا بر تقاضا میرسد/ موج این دریا بدین جا میرسد
وقتی این طلب دو سویه است، امواج دریا به طرب و جوشش در میآیند و این عاشق دلسوخته را در کام میکشند و نهایتاً او را به وصال و مقصد میرسانند. در این سخن امید و نویدی هست. چنان نیست که عاشقان جاودانه بسوزند و به معشوق نرسند، بلکه همین سوزش عشق، نشانة آن است که نگاه و نظری از جانب معشوق معطوف به آنهاست.
اما برویم سراغ عنصر دوم کتاب مثنوی که انسان است. اگر سراسر کتاب مولوی را بگردید، خواهید دید برای او مفهومی مهمتر از انسان وجود ندارد. مولوی این تعبیر را به صد بیان تفصیل داده است. مولانا صدها تشبیه و استعاره به کار گرفته تا خوانندگان خود را قانع کند آدمی، موجود مهمی است و از او مهمتر چیزی پیدا نمیشود. مولوی حتی اخلاق را بر اساس اهمیت آدمی بنا نهاده است. یکی از چیزهای جالب مثنوی همین نکته است. مولوی از بهشت و جهنم خیلی کم سخن گفته است. باز تأکید میکنم که مولانا مرد متدینی بود و پیرو پیامبر اسلام و قرآنشناس بود. اما از فقه و بهشت و جهنم تقریباً در مثنوی خبری نیست. نه اینکه از این مقولات بیاطلاع بود، میدانیم او فقیه و مفتی بود، اما به مقولات دیگری توجه داشت و مناظر دیگری پیش چشمانش بود. مولوی چند جا به صراحت اشاره میکند حرفهایی که من میزنم، بیشتر و برتر از شریعت است. برای اینکه شما در شریعت امر و نهی و بهشت و دوزخ و انذار و تبشیر دارید. اینها استنباطات تحلیلی من نیست، خود مولانا صراحتاً به آنها اشاره میکند.
که فتوت دادن بیعلت است/ پاکبازی خارج هر ملت است/ زان که ملت فضل جوید یا خلاص/ پاکبازانند قربانان خاص
این دو بیت نمونههایی از ابیات عجیب مثنویاند. مولوی میگوید دعوت ما به عشقبازی و پاکبازی دعوتی دینی نیست، بیش از دین است. دین از شما فدا کردن خود را نمیخواهد. مردمان عادی هم طاقت چنین تکلیفی را ندارند. دین به شما میگوید چنین کن تا از آتش خلاص شوی، یا چنان کن تا پاداش بیابی. او میگوید این دعوت به پاکبازی و قربان شدن، دعوتی فوق دعوتهای دینی است. پیامبران مردم را به عاشقی دعوت نکردند، نه اینکه نهیشان کنند، اما دعوت هم نکردند. آنها این تکلیف را فوق طاقت عموم میدانستند. مولوی که خود را پیامبر عشق میداند، از این تنگنا بیرون جهیده است. یک منظرة دیگر هم وجود دارد که امر و نهی در آن نمیگنجد و بهشت و جهنم در آن جایی ندارند؛ به همین دلیل وقتی که از بد و خوب اخلاقی سخن میگوید، نه از بهشت و جهنم که از وجود آدمی استفاده میکند. مهمترین حرف او این است که ما برتر از آنیم که کارهای ناشایست انجام دهیم. آدمی قیمتش بیش از آن است که خود را ارزان بفروشد. تمام فلسفة اخلاق او همین است.
تو خوش و خوبی و کان هر خوشی/ تو چرا خود منت بادهکشی/ جوهر است انسان و چرخ او را عرض/ جمله فرع و پایه اند و او غرض
تا آن جا که میگوید:
می چه باشد یا سماع و یا جماع/ تا بجویی زو نشاط و انتفاع/ آفتاب از ذرهای شد وامخواه/ زهرهای از خمرهای شد جامخواه
تعبیرات مولوی در این باب بیش از اندازه صریح است. تمام توصیة او به آدمیان این است که خود را ارزان نفروشید، همین و بس. در ظل و ذیل این معناست که اخلاق را تعریف میکند. بد یعنی آنجایی که انسان خود را ارزان میفروشد و خوب یعنی جایی که به قیمت میفروشد.
آدمی اگر قدر خود را نشناسد، از پستترین چیزها هم پستتر میشود. ولی خداوند ما را تکریم کرده است. وقتی پای وحی میرسد مولوی میگوید فقط پیامبران نیستند که به ایشان وحی میشود، به همة ما وحی میشود. اگر از میان ما چند پیامبر برخاستهاند، نشانة این است که همه ما میتوانیم پیامبر شویم؛ این استدلال اوست. وقتی یکی از جو پرید، معلوم است همه میتوانند بپرند. وقتی کسی به معراج میرود، معنایش این است که همه میتوانند به معراج بروند.
به معراج برآیید چو از آل رسولید/ رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید
از نظر مولانا اصلاً پیروی از پیامبر یعنی پیروی از همین تجربههای او. پیروی از امر و نهی او دربارة واجبات تنها یک درجه از درجات پیروی است. پیروی عارفانه از پیامبر، تکرار و تجدید تجربههای عرفانی اوست. یکی از تجربههای عرفانی و دینی او به معراج رفتن بود و این تجربهای است که آن را در اختیار پیروان و امت خویش قرار داده است.
در اینجا میخواهم به نکتهای اشاره کنم که به نظرم بسیار مهم است: کتاب مثنوی، یک کتاب علمی نیست و به قصد یاد دادن سروده نشده است. شاید از این حرف من تعجب کنید، اما اگر توضیح بیشتری بدهم، مسأله روشن شود. به نقشی که شمس تبریزی داشت، دقت کنید. شمس تبریزی هم به مولوی چیزی یاد نداد. او البته مرد نافرهیختهای نبود، اما چیزی بیشتر از مولوی نمیدانست. نه فرهیختهتر از او بود و نه متکلمتر و فیلسوفتر. بنابراین به لحاظ علمی سرمایة چندانی نداشت که بر غنای علمی مولانا بیفزاید. کاری که او با مولوی کرد، تعلیم نبود. او مولوی را به طلب واداشت و ارادة او را چنان تقویت کرد و چنان عزمی در دل او نهاد و او را به چنان جنبشی وادار کرد که بقیه راه را خود پیمود و رفت. در واقع شمس از مولانا دو چیز خواست؛ اول اینکه گفت خیلی سنگینی، خودت را سبک کن. این مهمترین توصیة شمس به مولانا بود. این سنگینی انواع مختلف داشت. مولانا هم شهرت بسیار داشت و هم معلم و متمول بود، نزد حکام محبوب بود و آرزوها داشت. برای مفارقت از اینها خود شمس به او کمک کرد، نکته دیگری هم به او یاد داد. به او گفت مهمترین بخش وجود آدمی، مغز و علمش نیست، بلکه ارادة اوست. به مولانا گفت تا به امروز مغزت را فربه کردهای و عالم شدهای، ولی آدمی این نیست. آدمی بیش از این، اراده است و این اراده در تو ضعیف است. نابودی اراده زیر بار مغز بلایی همیشگی بوده است، امروز هم در موسسات آموزشی فقط میگویند مغزتان را پر کنید. وقتی در قرآن میخوانیم بعضیها «لایعلمون» هستند، یعنی علم ندارند، منظور همین عالمان است. منظور قرآن جاهلان نیست، منظور عالمانی است که به ظاهر علمی دارند، اما در واقع عزم و ارادة آنها چنان کشته شده که نمیتوانند به خودشان تکانی دهند، وقتی منظرهای به آنها نشان داده میشود، نمیتوانند بجهند و به سوی آن منظرة زیبا بروند، آنان زیر بار علم خودشان سنگین شدهاند. مولوی در مثنوی میگوید ما دو گونه علم داریم، علمی که آدمی را سنگین میکند و علمی که آدم را سبک میسازد.
علمهای اهل دل حمالشان/ علمهای اهل تن احمالشان/ علم چون بر دل زند یاری شود/ علم چون بر تن زند باری شود
بعد میگوید بیشتر علمهایی که مردم میآموزند، برای فروختن است. واقعاً هم همین طور است، بعضیها دنبال مشتری میگردند.
علم تقلیدی بود بهر فروخت/ چون بیاید مشتری خوش برفروخت/ مشتری علم تحقیقی حق است/ دائماً بازار او با رونق است/ لب ببسته مست در بیع و شری/ مشتری بیحد که الله اشتری
اما علم بعضیها را خداوند میخرد.
این خریداران مفلس را بهل/ چه خریداری کند یک مشت گل
او میگوید دنبال این خریدارانی که جیبشان خالی است، مرو. اینها چیزی به تو نمیدهند، هرچه هم بدهند، در ازای آنچه از تو میگیرند، چیزی نیست. آنچه شمس تبریزی با مولانا گفت، این بود که تو باید این طلب و خواستن را در خودت تقویت کنی تا بتوانی از تمام تعلقاتت بگذری. حقیقت این عالم بسیار است، چشمی که حقیقت را ببیند، کم است. چرا غزالی با مناظرههای متکلمان مخالف بود و این همه هم دربارة آن نوشته بود؟ او معتقد بود نه این که متکلمان حقیقت را نمیبینند، بلکه نمیخواهند ببینند. میگفت وقتی دو نفر با هم مناظره میکنند، دیگر حقیقت برایشان مطرح نیست. غزالی در اینجا روانشناسی دقیقی میکند که مورد قبول مولوی هم هست. او در واقع معتقد است که دو طرف فقط میخواهند خودشان را اثبات کنند. آنها حاضرند حقیقت نابود بشود، اما خودشان از بین نروند. به قول غزالی آنچه در مناظره مطرح است، آن است که مبادا حق بر دهان دیگری جاری شود، چون آن وقت من زمین میخورم. معلوم است که چنین شخصی طالب حق نیست، طالب خود است. اگر هم حق ظاهر شود آن را نمیبیند، چه بسا آن را میپوشاند. از جانب دیگر، حقایقی هم وجود دارند که آدمی نمیخواهد آنها را ببیند. یکی از حقایقی که مولوی هم بر روی آن انگشت میگذارد، مسألة مرگ است. مسألهای آشکارتر، یقینیتر و حقیقیتر از مرگ وجود ندارد، اما مردم نمیخواهند آن را ببینند. میگویند این دور است و مال ما نیست. ولی واقعیتی است. باید بخواهید حقیقت را ببینید، اگر نخواهید نمیبینید. گفت:
جهان پر شمس تبریز است/ کو مردی چو مولانا
این همان قصة اراده و طلب است که در مثنوی میبینید و در تعلیمات عموم عارفان هم دیده میشود. ما معمولاً در زندگی اهل گزینشیم. آنچه شمس با مولانا کرد، همین تجهیز اراده بود.
اخلاق نزد مولانا، چنین جایگاهی داشت. نیکی آن است که زیبندة آدمی است و بدی آن است که زیبندة آدمی نیست.
میرسیم به عنصر سوم در کلام مولانا که عبارت است از جهان. این هم به گمان من قصهای شنیدنی دارد. مولوی مهمترین وصف دنیا را از قرآن اخذ کرده است که همان دارالغرور بودن جهان است. جهان آدمی را گول میزند. اینجا غرور به معنای تکبر نیست، به معنای فریب است. این جهان یک خدعهسرا است. به تعبیر مولانا.
گر نبودی عکس آن سرو سرور/ پس نخواندی ایزدش دارالغرور
در این دنیا همه چیز وارونه است. دقیقاً آن چیزهایی که برای ما خوبند، به نظرمان بد میآیند و آنچه برایمان بد است، به نظرمان خوب میآید؛ درست مثل استخری که وقتی در آن نگاه میکنیم، همه چیز وارونه به نظر میآید. آدمی تا از این پستیهای نفس بیرون نیامده، باید این حکم را صد در صد بپذیرد. یعنی باید همه داوریهایی را که در مورد مسائل مختلف میکند، واژگون سازد. مولوی داستانی را نقل میکند: جایی آتشی افروخته و آبی فراهم کرده بودند و مردم را دعوت میکردند هر کدام داخل یکی از آنها برود. مردم عموماً آب را انتخاب میکردند، غافل از اینکه کسانی که داخل آب میشدند سر از آتش درمیآوردند و برعکس. در کار این جهان چنین وارونگی هست. جاهایی که تلخ است، نهایتش شیرینی است و آن جا که شیرینی است، نهایتش تلخی است. اما آدمیان چون نزدیکبین و سطحینگرند و آنچه را که ابتدائاً به کامشان خوش میآید، انتخاب میکنند و سرانجام نتایج ناگوار میگیرند. مولوی سر این را غیرتمند بودن خداوند میداند. خداوند غیور است. معنای غیرت الهی آن است که نیکیهای امور با ارزش را از دست نامحرمان دور نگه میدارد. در این عالم چیزهای با ارزشی وجود دارند که از نامحرمان پوشیدهاند. شیرینیها در ترشیها پوشیده شدهاند. باید شجاعت مواجهه با ترشی و تلخی را داشته باشید تا به شیرینی برسید. اگر به سطح رضایت دهید و قناعت کنید، نصیب اندکی می برید، شاید هم هیچ؛ حتی ممکن است زیانمند هم بشوید. جهان چنین وصفی دارد. در قرآن تعبیر غرور یا غَرور که هم به شیطان و هم به دنیا اطلاق شده، چندین بار به کار رفته است. عموم مردم به دنبال شهرت و ثروت و لذت هستند. مولوی یک یک اینها را تحلیل میکند و میگوید وقتی دزدی مالی را از انسان میرباید، در واقع راهزنی، از راهزنی دیگر برده است.
رهزنی را برده باشد رهزنی
برای اینکه این مال بویژه وقتی که از حدی فراتر رود، دیگر نقشی غیر از راهزن ندارد. مولانا در دفتر دوم مثنوی میگوید شخصی نزد عیسی آمد و گفت دلم میخواهد آن وردی را که با آن مرده را زنده میکنید، به من هم بیاموزید. حضرت عیسی (ع) بر جهالت این مرد افسوس خورد و سعی کرد او را نصیحت کند:
کان نفس خواهد ز باران پاکتر/ وز فرشته در روش دراکتر
اما مرد زیر بار نرفت و باز هم اصرار کرد که ورد را بیاموزد. قصه اینگونه تمام میشود که حضرت عیسی(ع) سرش را رو به آسمان گرفت و گفت خدایا به این بندهات بنگر، آخر من به او چه بگویم؟ خودش مرده، نمیگوید بیا مرا زنده کن، تازه وردی طلب میکند که برود دیگری را زنده کند.
مردة خود را رها کرده است او/ مرده بیگانه را جوید رفو
در واقع سخن مولوی در اغلب موارد همین است. او میگوید آدمها خودشان را نمیشناسند، اما میخواهند دیگران را بشناسند. آدمها قیمت همه چیز را میدانند، جز قیمت خودشان.
قیمت هر کاله میدانی که چیست/ قیمت خود را ندانی ابلهیست
حرف مولانا این است که اولین کتابی که باید بخوانید، کتاب وجود خودتان است. اولین چیزی که باید بدانید، قیمت خودتان است. واقعاً هم همین طور است. هر چیزی دانستنی نیست؛ خیلی چیزها هستند که انسان باید آگاهانه آنها را کنار بگذارد. مولوی داستان دیگری دارد که میگوید کسی نزد حضرت موسی رفت. گفت به من زبان حیوانات بیاموز. حضرت به او جواب داد که در خور تو نیست، برو. قبول نکرد و بالأخره موسی آن علم را به او آموخت. مرد به خانهاش رفت، در خانه سگ و خروس و استری داشت. دید آنها بر سر ته ماندة غذا دعوا میکنند. یکی به دیگری میگفت تو نامردی کردی و نگذاشتی ما غذا جمع کنیم. خروس به سگ میگفت نگران نباش، فردا استر این آقا میمیرد و شکمی از عزا در میآوریم. تا مرد این را شنید، رفت و استر خود را فروخت و به خانه بازگشت. دید سگ به خروس میگوید دیدی دروغگو از آب درآمدی و آن وعدهای که دادی وفا نشد. خروس گفت این مرد این کار را کرد تا زیان را بر گردن دیگری بیندازد. پس فردا غلامش میمیرد و میهمانی برپا میشود. مرد غلامش را هم فروخت. به خانه بازگشت و دید دوباره میان سگ و خروس دعوا شده است. این بار خروس به سگ میگفت این بار حتماً خودش میمیرد و حتماً سفرة چرب و رنگینی خواهیم داشت. مرد بیچاره سراسیمه نزد حضرت موسی رفت. موسی گفت به تو گفتم این علمی نیست که در خور تو باشد و تو را به هلاکت خواهد کشاند. دیگر گریزی نیست و تو خواهی مرد. چند بار زیان را بر دوش دیگران انداختی، حالا خودت باید این زیان را بر دوش بگیری.
نمونههایی از این قبیل، در مثنوی فراوان است.
این وصف را به یاد داشته باشید که جهان دارالغرور است و اکثر چیزهایی که در آن میبینید، نتیجة عکس میدهد. مثل همین داستان طوطی و بازرگان. چرا مولوی این داستان را نقل کرده است؟ داستان از آنجا آغاز میشود که در نفی شهرتطلبی سخن میگوید که:
دانه باشی مرغکانت برچنند/ غنچه باشی کودکانت برکنند/ دانه پنهان کن به کلی دام شو/ غنچه پنهان کن گیاه بام شو
خلاصة داستان این است که وقتی طوطی به همنوعانش پیام داد و بازرگان پیام او را نزد طوطیان هند برد، همة طوطیان افتادند و مردند. وقتی از سفر بازگشت و آمد پیش طوطی خودش و داستان را برای او تعریف کرد، طوطی او هم افتاد و مرد. بازرگان او را از قفس بیرون افکند و طوطی دوباره زنده شد و پرید و بر بام نشست. طوطی گفت: آنها با عمل خودشان به من پند دادند، گفتند بمیر تا خلاص شوی. قفس خریدن و در قفس نشستن که هنر نیست. قفس شکستن هنر است. دارالغرور همین است. این جهان، جهان عجیبی است. به اندازة کفایت باید از این جهان برگرفت، بیش از آن دیگر به کار نمیآید، مخصوصاً وقتی پای قیمت گذاشتن بر خویشتن در میان است. وقتی که شما همة اینها را کنار هم بگذارید، یعنی یک خدای مهربان، یک معشوق محتشم و یک انسان فوقالعاده با ارزش و جهان فریبکار، از چیدن این سه عنصر در کنار هم، چه به دست میآید؟ آدمی باید خودش را بردارد و فرار کند به جایی که بیشترین بها را به او میدهند و او را به بالاترین قیمت میخرند. این مس را باید پیش کیمیایی برد؛ این همان چیزی است که مولوی اسمش را سلطان عشق میگذارد.